خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو!
گاهی من از ترس رسوایی به حذب باد می پیوندد.حذب آفتاب پرست های بی من و به ظاهر ایمن(!)گویی همه ی من ها بجای در کنار هم قرار گرافتن،به جای ما شدن می خواهند خود را عاریه ای از منِ دیگری کنند.این من عاریه ای هم زندگی می کند،بیخبر و بی درد و شاید ایمن هم زندگی می کند اما نمی داند چرا زندگی می کند.
من اگر با من نباشم می شوم تنها ترین
کیست با من گر شوم من باشد از من ما ترین
گاهی آنقدر همرنگ می شویم که در لا به لای دیگران دیگر چیزی به نام "من" نمی ماند.
"من" بیچاره مدام خود را در لابه لای عناصر مختلف گم می کند. آنقدر درگیر رنگ زدن "من"می شود که خود رنگ میبازد. و بیچاره آن منی که رنگ ببازد.
گاهی این من ساکن رنگین کمان می شود و با هفت قلم آرایش خود را چونان من های بیگانه می کند. اما هیچ منی با رنگ منی دیگر نمی شود
من نمی دانم کیم من لیک یک من در من است
آنکه تکلیف من اش با من منِ من روشن است
گاهی از آن بحران هایی که در بطن من ها بوجود می آید پرسش های گونه گون تراوش می نماید و این من بخت برگشته احراز هویت می کند:ای منی که در هیاهوی من های دیگران گم گشته ای؟ آیا از خودت چیزی مانده است؟به یاد می آوری که من را تنها خودِ خود من را چه چیزی شاد یا آشفته می کرد؟
من اگر از من بپرسم ای من ای همزاد من
ای من غمگین من در لحظه های شاد من
اما گمان می کنی من همرنگ به آن من معترض و غوغاگر چه پاسخ می دهد؟به تو می گویم!
می گوید که ای منِ دیوانه هویت به چند می ارزد آن هنگام که من در جمع دیگرانم؟تو خیال کن هویت هر رهگذر هویت من است و من اویم و او من است.تو با من همراه شو و تنها دل ببر دیگر به چه کار می آید که کدام من دل می برد؟
هر چه از من یا منِ من در منِ من دیده ای
مثل من وقتی که با من می شوی خندیده ای