چند روزی است که به لطف آیرین کتاب هایی که خوانده ام را کنکاش می کنم اما دیشب به یاد کتاب هایی افتادم که اصلا دلم را به دست نیاورده بودند فقط زمانم را هدر داده بودند.این پست نظر شخصی من است و به عاشقان کتاب های نام برده احترام می گزارم.
بیشترین تاسفم از خواندن یک کتاب قطعابه این کتاب تعلق می گیرد!
تولد ۱۵ سالگی ام در تابستان گذشته و اوج کرونا،زمانی بود که خانواده ی خودم نیز کرونا داشتند و اصلا به جشن فکر نمی کردم اما عمه ی عزیزم با یک بغل کادو به خانه ی ما آمد(از پشت در کادو هارو دادن بخاطر کرونا)و من و خواهرم که به فاصله ی ۸ روز متولد شدیم(۶ سال و ۸ روز?)را خوشحال کرد.
هدیه ی من کتابی بزرگ و پرقطر بود به نام جزء از کل. با خواندن مقدمه و درباره ی نویسنده دلم خواست هر چه سریع تر خواندن را آغاز کنم.درکی از کمدی سیاه نداشتم و توقع طنز عادی یا مهایتا هجو را داشتم اما کتاب مرا انگشت به دهان گذاشت.
کتاب گویی حاصل مالیخولیایی در ذهن نویسنده بود.پسری نوجوان و دیوانه،برادری دیوانه از نوع جذاب آن دارد که کار عجیبی می کند.پس از به زندان رفتن برادرش مادرش هم دیوانه می شود و این پسر دیوانه پس از از دست دادن برادر،مادر و پدر ناتنی اش در آتش سوزی که غیر مستقیم مسبب آن بوده مهاجرت می کند،در آنجا با زنی دیوانه ازدواج می کند.زنی که که پس از به دنیا آوردن پسرش خودکشی می کند،سپس مرد به وطن خود بازمی گردد و با دیوانگی پسر خود را بزرگ می کند و...
این حجم از دیوانگی(شاید به تعبیری عقل)را تاب نمی آوردم.کار به جایی رسید که به مادر بزرگم گفتم کتابی با محتوای عجیب می خوانم و او گفت چقدر خوانده ای؟و پاسخ من این بود"خیلی ازش نخوندم دویست صفحه!" گفتم دویست صفحه از این کتاب چیز زیادی نبود.
به هر حال قید مطالعه ی کتاب را زدم و تنها کاربردش گرفتن جای زیادی در کتابخانه ی کوچکم شد.
شنیده اید که مار از پونه بدش میاد در خونش سبز میشه؟حکایت منه?من یک جلد از این کتاب را به هراه یک جلد از کتاب روزی که هم خانه ی داوینچی بودم از عمه ام (همان عمه که جزء از کل را هم داد)هدیه گرفتم که از سه سال پیش در کتابخانه خاک می خورد اما وقتی عید امسال دنبال کتابی در کتابخانه ام می گشتم در کمال ناباوری دو جلد از این کتاب را در کتابخانه ام دیدم?واقعا هیچ تصوری از اینکه این کتاب از کجاآمده است ندارم و نمی دانم با آن چه کنم.
این کتاب خیالی نثری افسرده داشت که از راوی داستان که کودک یا حتی نوجوانی است در دورانی که جهان رنگی رنگی تر از همیشه است بعید بود.افسرده بودن در هر سنی ممکن است اما مشکل من با بدون پستی بلندی بودن داستان است گویی روی خط راستی حرکت می کرد و سر آخر بدون هیچ اوجی متوقف می شد.
اسم جذاب کتاب مرا به فکر فرو برد.علاوه بر آن دوست صمیمی ام مهتاب نیز که پس از مطالعه ی این کتاب به شدت متحول شد و صبح ها ساعت ۵ بیدار و شب ها ساعت ۹ می خفت(خیلی دلرم ادبی می گم?)(البته مهتاب همیشه همینطور عالی بوده!)باعث شد برای دس یافتن به آن تغییر عظیم کتاب را از طاقچه بگیرم(خداروشکر براش پول ندادم)هر چه بیشتر می خواندم چیزی جز گریز هایی به سخنان بزرگان دستگیرم نمی شد.دیگر اواسط کتاب بودم که آنرا بستم(حذف کردم از کتابخونه?)و به دیوار نگاه کردم.
کتاب انگیزشی به شدت کلیشه ای بود و تصمیم گرفتم عطایش را به لقایش ببخشم.اما اگر از حق نگذریم این کتاب ایده ی بزرگ بیدار شدن ساعت ۵ صبح را طوری در من شدت داد که هدف اصلی تابستانم را تشکیل می دهد و واقعا روز هایی که به آن عمل می کنم پر بار ترین روز های من هستند.
رمان کلاسیک نه چندان دلچسبی بود.پنج صفحه ی اول فقط توصیف فضا بود و مخاطب را هاج و واج رها می کرد.به عنوان آغاز اصلا گزینه ی مناسبی نبود.اما به شخصه از خواندن پژمرده شدن تدریجی دختری که جهان رنگین کمانی اش خاکستری می شد لذت نمی بردم.
عاشق انسان های مقاوم هستم،و عاشق تر به انسان های خلاق!اما اوژنی هیچ کدام نبود.گویی قدرت لذت بردن از زندگی را با عشق از دست داد.چرا باید عشق به گونه ای در مرکز زندگی قرار بگیرد که در صورت از دست رفتنش چیز دیگری هم برای انسان نماند؟و مگر نه اینکه عشق تنها یک راه و گزینه در هزار توی زندگی است؟
برای شرکت در آزمون کتابخانی اجباری دفاعی همه ی کتاب های میشنهادی را برسی کردم و در میان تعاریف و خلاصه ها خلاصه ی این رمان چشمم را گرفت.عاشق گوهر شاد بودم و تشنه ی دانستن درباره ی او و گول چاپ دوازدهم این کتاب را خوردم .
داستان کاملا خیالی بود گویی به شما بگویند آریوبرزن به دورهی قاجار سفر کرد و جلوی قرارداد ننگین ترکمنچای را گرفت!شاید ایده ی جذابی باشد اما برای من که مشتاق حقایق بودم و نه اوسنه ها(افسانه که بعدا معنایش را فهمیدم)دلگیر بود?
نمی دانم نویسنده ی این کتاب مسلمان بود یا نه اما یا اطلاعاتی از اسلام نداشت و یا اگر هم داشت خود باور نمی کرد!
محتوای کتابی که شرح یک صوفی مسلمان باشد نباید اینگونه باشد.این کتاب را خواندم تا از مولانای بزرگ ایران که از ما دزدیدند(میگن ایرانی نیست و رومی و ترکیه!)آشنا شوم و او را بستایم اما این کتاب باعث شد به صحت راه او شک کنم و شکوه چنین شاعری در نظرم محو شود و علاوه بر آن احساس انزجار نسبت به شمس تبریزی پیدا کردم.
من همیشه هنگام برسی رفتار انسان های بزرگ با ادعای بزرگی در اسلام رفتار آنها را با پیغمبر نور و امیر عشق می سنجم و اگر چنین عملی را از ایشان بعید بدانم در صحت آن عمل بیشتر تردید می کنم.رفتاز شمس در این کتاب از این قاعده مستثنا نبود.
نمی گویم که کتاب هایی که پرده از حقایق تلخ بردارند خوب نیستند اتفاقا مثل دارو به اندازه شان لازم است اما هرگز نباید بیش از حد به کتبی که افسردگی را منتقل می کنند پرداخت.اینکه من از مشکلات آگاه شوم و سعی در برداشتن قدم کوچکی برای بهبودشان بردارم کافی است و چه نیازی است خود را در اندوه و افسردگی ناشی از برخی کتاب ها غرق کنم؟
به تازگی فهمیده ام علاقه ام به کتاب های کمتر شناخته شده بسیار بیشتر از کتب مشهور دنیاست و دلیل آن بر من پدشیده مانده??به همین جهت با وجود مطالعه ی فراوان انگار هیچ کتابی نخوانده ام....