صدای ما شاالله گفتن و قربان صدقه ها که بلند شد فهمیدم که عروس خانم قدوم مبارک را بر تخم چشم حقیر ما نهاده و مجلس را منور فرموده است.
استرس گرفتم الان که با چای بیاید چه باید بکنم؟یعنی اگر زیرچشمی نگاهش کنم زشت می شود؟نکند فکر کنند مرد چشم چرانی هستم؟اگر چای را روی پایم بریزد چکار کنم؟فریاد بکشم دیگر دختر به من نمی دهند؟ای خدا اصلا چرا اینقدر خاستگاری سخت است؟
به خودم که آمدم عروس خانم چای را به مادر که کنارم نشسته بود تعارف می کرد،با الگو گرفتن از کبک هایی که سر در برف فرو می کنند سر در گریبان فرو کردم تا به عنوان مردی نجیب و پاکدامن خودنمایی کنم.
مادر تشکر کرد و نوبت به حقیر رسید.روحی فداه چای را مقابلم گرفت و بدون کلامی بفرمایید و غیره و ذلک رو به رویم ایستاد.
لبخند محجوبی زدم و با دستان لرزان اقدام به برداشتن فنجانکی چای کردم و آهسته گردن باریک تر از موی خویش را بالا کشیدم تا چشمانم به جمال حورالعین زمینی روشن گردد.هر چه باشد همه می دانند که یک نظر حلال است.
آماده شدم و چشم دوختم به جمال چون ماه، منور یار که چیییی؟
این دیگه چیه
یه پسر دماغ گنده ی کچل با یه من ریش؟
-من زنمو می خوام این دیگه کیه؟
زن من که قشنگ بود
چشاش مثل فشنگ بود
مژه هاش که بلند بود
ابرو هاشم کمند بود
دستم سر شد و چایی افتاد رو فرششون.
صدای یار از اون طرف اومد که ای وای چی شد داداش؟
اوه اوه اوه
گویا دلبر از قفس پرید
داداش یار دهان باز کرد
بوق
بوق
بوق