با اینکه از حضرت نوح چند سالی کوچکترم اما هنوز هر بار کیک تولد میبینم، یاد یکی از روزهای تلخ هفت سالگیام میفتم. کلاس اول دبستان بودم. یک روز همکلاسیام مرا به جشن تولدش دعوت کرد. من هیچوقت جشن تولد نرفته بودم و جز جشن عروسی تصور دیگری از جشن نداشتم. خیلی دلم میخواست بروم. کنجکاو شده بودم که بدانم جشن تولد چیست و چطوری است. همکلاسیام را هم خیلی دوست داشتم. به خاطر کار پدرش به کرمانشاه آمده بودند. همان روز اول که وارد کلاسمان شد، خانم معلم او را پیش من نشاند و خیلی زود با هم دوست شدیم. همیشه توی مدرسه همهجوره هوایم را داشت. مثلا اگر میدید چیزی برای خوردن ندارم، لقمه یا خوراکیاش را با من قسمت میکرد. یا یکی دو بار وقتی مدادم کوچک شده بود مداد خودش را به من داد و گفت به مادرم میگویم مدادم را گم کردهام.
من با گریه و زاری و التماس، دادام یعنی مادربزرگم را که ما او را دادا صدا میکردیم؛ راضی کردم و رفتم تولد پری زارع. با مانتو و شلوار و مقنعه و کیف مدرسه هم رفتم. چون همکلاسیام بود فکر میکردم باید با لباس مدرسه بروم و او را هم توی همان لباس مدرسه تصور میکردم. تا وارد کوچه شدم دانستم این همان محلهی از ما بهتران است که دادا میگوید. هربار ازش میپرسیدیم کجا میروی سر کار؟ میگفت: «محلهی از ما بهتران رولَه (به کُردی یعنی عزیزم)».
در بزرگ خانه که باز شد، بوی غذا روحم را از تنم جدا کرد. کسی که جلوی در ایستاده بود دیگر پری زارع نبود. شاهزاده پریماه خانم بود. هرچه بیشتر نگاهش میکردم با اینکه صورتش همان صورت پریماه زارعی یا پری زارع خودمان بود اما به خاطر لباس قشنگ و موهای شانه زدهی زیبا و بلندش که برخلاف همیشه نبافته بود و دور تا دورش ریخته بود؛ متوجه نمیشدم کیست. پریماه خانم یک پیراهن سفید با گلهای ریز قرمز و آستينهای کمی پفدار و بینهایت زیبا پوشیده بود. آستینهایش تا نصف بازوهای تپل و سفیدش را گرفته بود و لبههای دامن و یقهاش با تور براق سفیدی دوخته شده بود. من تا آن موقع، حتی تن عروسکهای توی ویترین مغازهی دور میدان هم چنین لباسی ندیده بودم. پری زارع دستم را گرفت و مرا از بُهت درآورد و برد در عمق حیرت. همین که پایم را توی خانه گذاشتم سوراخ جورابم اما زودتر از خودم سلام کرد جوری که انگار فریاد میزد و میگفت: من اینجا هستم مرا ببینید. آهای من اینجام! فورا با انگشتهای پایم خفهاش کردم. محو بادکنکها و تزئینات دیوار شدم. کاغذهای رنگی به شکل گل و سیب و نوارهای کوتاه و بلند، قسمتی از سقف و دیوار هال را پوشانده بود. پری دستم را گرفت و مرا کشاند توی اتاقش. اتاق که چه عرض کنم برای من یک قصر تمام عیار بود. همه چیز در زیباترین و رویاییترین حالت خودش بود. پری ایستاد جلوی صورتم و گفت: «حواست کجاست مونا؟ میگم لباستو عوض کن. من میرم پشت در وامیسم تو عوض کن.»
گفتم: «زارع من لباس نیاوردم. همینو پوشیدم.»
گفت: «اینجا به من نگو زارع. مگه مدرسهاس؟ بگو پریماه!»
گفتم: «باشه زارع حالا چیکار کنم؟!»
رفت مادرش را صدا کرد. مادرش آمد. اخم کرده بود و چپ چپ به من و پری نگاه میکرد. گفت: «مگه پریماه نگفته بود میای جشن تولد؟ این چه وضعیه؟!» حسابی خجالت کشیدم اما آنقدر محو لباس زارع و تزئینات خانه و بوی غذا و جعبههای کاغذپیچ شدهی روی میز –که آن روز فهمیدم اسمشان کادو است- شده بودم که اهمیت ندادم. یعنی دلم نمیخواست آن لحظات خوش را به خودم حرام کنم. اصلا ذهنم از شدت حیرت اجازه نمیداد ناراحتی به دلم راه پیدا کند. نمیخواستم ناراحت شوم. مادرش مدتی توی یک کمد را گشت و بعد یک ساک بزرگ را از آن کشید بیرون. از توی ساک بلوز و شلواری درآورد و با اخم لباسها را به پریماه داد و گفت: «بیا! اینو بده بهش بپوشه.» لباسها بوی نم و نا میدادند و کهنه بودند، ولی من به عشق جشن و رقص و غذا اهمیتی به وضع لباسها ندادم و پوشیدم. اهمیت هم اگر میدادم کاری نمیتوانستم بکنم. هر چه بود از تمام لباسهای خودم بهتر بود. پریماه دستم را گرفت و از اتاق بیرون رفتیم.
خانم بد اخلاقی فیلمبرداری میکرد و مدام اشاره میکرد که لبخند بزنید! دست بزنید! ولی خودش لبخند که نمیزد هیچ، حسابی هم اخمو بود. زارع و دخترهای دیگر با پیراهنهای زیبا و تور توری و دامنهای چیندارشان میرقصیدند و چرخ میزدند و بقیه هم دست میزدیم. عمهی زارع هم یک دامن بلند چیندار طلایی پوشیده بود و میرقصید و دور پریماه میچرخید و دستش را به صورت پریماه میکشید و مدام میگفت: «الهی عمه قربونت بره!» با خودم میگفتم چرا برخلاف ضبطِ عمو مامَد (عمو محمد) که فقط آهنگهای کُردی میخواند، توی ضبط اینها آهنگها همه فارسی است؟ عمهی زارع خیلی قشنگ فارسی میرقصید. با رقص کوردی خیلی فرق داشت. موقع رقص آنها که وسط اتاق میرقصیدند دست هم را نمیگرفتند. رو به رو یا کنار هم میرقصیدند و خیلی کمر و دستهایشان را تکان میدادند. برای من خیلی عجیب بود که رقصشان با حرفهای خوانندهی آهنگها هماهنگ است. مثلا آن موقع اینجور میشنیدم که خانم خواننده میگفت ای دل تو خری یاری نداری... در همین لحظه عمهی زارع دستش را میگذاشت روی قلبش و بعد به نشانهی نیست دستش را بالا میآورد و تکان میداد و اخم میکرد. مهمانها تک به تک با زارع میرقصیدند و صورتش را میبوسیدند و به او پول میدادند. بعد آهنگ را عوض کردند. خانمی با صدای پرطنین و زیبایی میخواند: «مبارک! مبارک! تولدت مبارک! لبت شاد و دلت خوش چو گل پرخنده باشی... » داشتم در آن صدای بهشتی غرق میشدم که یکدفعه مادر زارع را دیدم. روی دستش یک چیز بزرگِ سفید و صورتی و براق و نرم بود. با رقص آرام و زیبایی وارد هال شد. آنقدر آن لحظه برای من رویایی بود و آنقدر عجیب بود که هرگز از ذهنم پاک نمیشود. از ذوق و حرفهای بچهها فهمیدم آن چیز بزرگِ سفید و صورتی، کیک است. خدای من تصورش را بکنید. یک کیک بزرگ! یک شیرینی بزرگ که هرچقدر بخوری تمام نمیشود و آخ جان! ای کاش دادام هم آنجا بود و میدید و از آن کیک، از آن شیرینی لطیف و زیبا میخورد. ای کاش آیه خواهرم و هِیمن، پسرعموی بینوا تر از خودم هم بودند.
بعد از طلاق عمو و زنعمو و مرگ عموی معتادم درست دو ماه بعد از مرگ بابای من و آیه توی همان خرابهی پشت خانهمان، هِیمن را گذاشتند پیش من و دادا. مادرش هم رفت به همان دیاری که ننه خودم رفته بود و پشت سرش را هم نگاه نکرد. این بود که ما ماندیم برای هم. یک مادربزرگ و سه بچهی یتیم و یک دنیا بیکسی و گرسنگی و فقر.
من که دیگر نه چیزی میدیدم نه میشنیدم. کمی طول کشید تا به خودم بیایم. مادر زارع و همهی عمهها و خالهها و بچههایشان با زارع و کیک عکس گرفتند. بعد گفتند پریماه شمعهای روی کیک را فوت کند تا کیک را قاچ کنیم و بخوریم. آه خدایا! چگونه شکرت را به جا بیاورم؟! من اصلا باورم نمیشد دست تقدیر اینگونه مرا کشانده تا خانهی زارع. تا در سرنوشتم باشد که چنین شیرینی خوشگل و حتما خوشمزهای را بتوانم در عمرم ببینم و از آن بخورم. نمیتوانستم تصور کنم چه مزهای دارد. فقط دوست داشتم شیرین باشد. شیرینِ شیرین. به شیرینی و خوشمزگی تصوراتم از همان خانهی شکلاتیِ جادوگر داستان «هانسل و گرتل» که کتابش را معلممان به خاطر نمرهی بیستِ اولین دیکتهمان، به من جایزه داده بود و شاید هزاران بار برای آیه و هِیمن آن را خوانده بودم و هربار هر کداممان یکی از اضلاع آن خانه را انتخاب میکرد و با احتیاط که مبادا خانه شکلاتی خراب شود، دست میکشیدیم به نقاشی توی صفحه کتاب و مشت خالیمان را پر میکردیم از شیرینی و شکلات و با لذت میچپاندیم توی دهانمان و دو لپی میجویدیم. یا مثل فرنیهای بیبیعایشه که خوشمزه و شیرین است و هر بار که میروم خانه و حیاطش را جارو میکنم و لباسهایش را میشویم؛ از آن فرنیها درست میکند و بعد برایمان میآورد و همیشه آنقدر کم است که به هرکداممان بیشتر از دو قاشق نمیرسد و تا بخواهیم شیرینیاش را بچشیم، دهانمان ترش میشود. اما این کیک خیلی بزرگ است و حتما به همه میرسد و خدایا چه کیفی قرار است بکنم من. کیف واقعی! نه مثل همیشه خیال و رویا و نه به اندازهای که «دهان بگوید: آمد! شکم بگوید: چه بود که پایین نیامد؟!» خدایا ای کاش دادام هم بود و آیه و هِیمن هم بودند. اه... اصلا ای کاش اینقدر نمیآمدند توی ذهنم و کاش این بغض لعنتی، لذت خوردن این کیک را از من نگیرد. اصلا به من چه؟! خب آنها هم بالاخره میروند مدرسه و یک دوستی مثل زارع پیدا میکنند و دعوتشان میکند به جشن تولد و حتما کیک آنها هم خوشگل و خوشمزه و بزرگ است. اصلا خودم بزرگ که شدم، برایشان یک کیک بزرگتر از این میخرم و همه مینشینیم یک دل سیر کیک میخوریم و دلی از عزا درمیآوریم. در همین افکار بودم که زارع شمعها را فوت کرد و باز هم عکس گرفتند. داشتم به لحظهی موعود نزدیک میشدم که خالهی زارع گفت: «اول کادوها رو باز کنه بعد کیکو قاچ کنیم.» مادر پریماه کیک را برد توی آشپزخانه. من در حالی که خود به چشم خویشتن میدیدم که جانم دارد میرود ولی کاری نمیتوانستم بکنم. یکدفعه به خودم آمدم دیدم دختر خوشگلی که کنارم ایستاده بود با آرنجش به پهلویم میزند.
گفت: «برو کادوتو بذار روی میز.»
گفتم: «من کادو ندارم.»
لبهایش را کج کرد و گفت:«خاک تو سرت آمدی تولد بدون کادو؟ عقب مانده!»
زارع گفت: «ولش کن شادی چه کارش داری؟» و رو کرد به من: «عب نداره مونا بعدا تو مدرسه بهم بده.»
کمی جا خوردم ولی اهمیتی ندادم چون همهی حواسم پیش کیک بود. کادوها تک تک باز شدند. لباس، عروسک، پارچ و لیوان، ساعت مچی، دفتر و مداد و... اما در آن لحظه هیچکدام برای من اهمیتی نداشتند. من فقط میخواستم کیک بخورم و دلم پرپر میزد برای مزه کردن آن شیرینی بزرگ سفید و صورتی. یک دفعه دیدم همان خالهی نخالهی زارع آمد به طرف من. دست من و دو نفر دیگر از دخترها را گرفت و بردمان توی اتاق و گفت: «بچهها پدر و مادرتون نگرانتون میشن. لباس عوض کنین برین خونتون. دیگه دیره.»
بغض گلویم را گرفته بود و چنگ میانداخت به حلقومم و زبانم مثل سنگ سه مَنی توی دهانم سنگینی میکرد. پلکهایم داغ شده بود و اگر فقط چند لحظهی دیگر به صورت کریه و بداخمش خیره میشدم چنان فغانی سر میدادم که آفاق را بسوزاند. اما چارهای نداشتم. باید میرفتم. دست به سینه ایستاده بود تا لباس بپوشیم و برویم. لباسهایی که پریماه به من داده بود را درآوردم. مانتو و شلوار و مقنعهام را پوشیدم و کیفم را برداشتم و رفتم. دم در اتاق ایستادم. با صدایی که از ته چاه درمیآمد و همهی زورم را هم زده بودم که گریهام همراهش بیرون نپرد؛ گفتم: «خدافظ زارع!» ولی زارع داشت میرقصید و نه صدایم را شنید و نه اصلا بود و نبود من در آن لحظات برایش اهمیتی داشت. از خانه آمدم بیرون و در که به رویم بسته شد، نمیدانم چقدر ولی مدتی طولانی ایستادم پشت در و پیش چشمهایم میدیدم که آن آدمها چطور آن کیک زیبا و نرم و براق را تکه تکه میکنند و میخورند و کیف دو دنیا را میبرند. تا خود خانه گریه کردم و زمین و زمان را به هم دوختم و چه انتقامها که از خالهی زارع توی دلم نگرفتم. تا چند شب هم خوابش را میدیدم. خواب خالهی زارع و تکه پاره کردن دل و جگرش را که نه! بلکه فقط خواب آن کیک بزرگ و شیرینِ سفید و صورتی. آخر لعنتیها مگر میشود شیرینی، آنقدر بزرگ باشد و سفید و صورتی و برق هم بزند؟!
#دنده_عقب_به_گذشته
#دنده_عقب_با_اتو_ابزار