قندامو جوییدم . صدای له شدنش زیر دندونای پوسیدَم شعر تموم شدن بود . زیر لب می گم به لب بی خنده دندون حرومه . حواسم پرت و چاییم سرد شد . مورچه های بیچاره روی لوله آبگرم کن رژه میرن . همین روزاس که لوله ها بترکه و آب ببره هممونو .
باز خورشید سالخورده رو دیدم ، میگم خسته نشدی اینقد به ادما تابیدی؟ تهشم وقتی میمیرن یادت می کنن و میگن نور به قبرش بباره ، تورو هم نمی بینن؟ روشو بر می گردونه ، شب میشه و ماه میاد . ماه بوی دلدار میده . شنیدم که میگفت خنده های آخر شبو باور نکن . گفتم من فقط گریه های اول صبحو باور می کنم . رفت پشت ابرا که بارون شه . به ابر گفتم تو میباری چرا همه بارونو می بینن ، گفت تو چرا همه چیزو میبینی ، میگم بیکارم ، دیوونم ، یه همچین چیزی ، گفت همینکه تو میبینی کافیه ، بهش حسودی کردم . به هر چیزی که دیده نمیشه و می بینمش ، رفت و شبنمو برای صبح نقاشی کرد ...