ویرگول
ورودثبت نام
خنیاگر خیس..
خنیاگر خیس..
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

دوست داشتنت..

دوست داشتنت.. به شباهت سیلی سرکش در کوچه کوچه ی قلبم در حرکت است، و هرچه را با خود میبرد...
روزی نهری بود، فردایش جوی شد، فردایش رود شد و در نهایت سیلی خروشان، سیلی که برجک های درونم را یک به یک فرو میریزد...
آری دیدنت میشکندم، دیدنت مرا فرا میگیرد و دیدنت میبردم به ژرفای خودم..
تورا آنجا میبینم.. در اعماق، در سایه های وجودم..
تو در لحظه لحظه ام حضور داری...
در تاریک ترین و روشن ترین قسمت های روحم حضور داری...
در پست ترین و بلند ترین اتفاقاتم..
در تک تک نفس هایم...
در زبانه های آتش درونم...
در درد هایم، در غم هایم...

دوستت دارم به اندازه ی تک تک لحظات زیسته ام.. ؛)


عاشقی بلد نیستم.. اما دیوانگی چرا..
عاشق نمیشوم، دیوانه میشوم.. دیوانه ها خوشبخت نمیشوند :)
مجنون و فرهاد، عاشق نبودند، دیوانه بودند...
دیوانه ها خوشبخت نمیشوند.. :)
دیوانه ها عشق میورزند و میورزند، معشوق میسوزد تا زمانی..
اما مگر میشود سوخت تا ابد؟ :)
پس معشوق میرود، و دیوانه باز تنهاست..
دیوانه بد نکرد، معشوق هم..
دیوانه سوخت، معشوق نساخت..
دیوانه سوخت، معشوق گذشت.. :)

-خنیاگر خیس آبان ماه ۱۴۰۲

دوست داشتنتمعشوق
از چشم شوخش ای دل، ایمان خود نگه دار، کان جادوی کمانکش به عزم غارت آمد :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید