بنام او..
درد، از پیش و پس، درد و درد و درد؛ درد که از پیش و پس اش درد است و درد...
غیاب تو، یا حضوری کم رنگ، حضور کمرنگ تو، بیانیست از کاغذی سفید، تهی از مفهوم، گنگ در معنا..
غرق در اصواتی محبوس، در پشت دیوار قطور خفقان.. دیواری عبث، قاطع مکالمات دل خسته ای، با دیوار های خشک خانه...
در نبود نگاه گرم تو، نگاهی فسرد، نگاه فسرده میخکوب برگ برگی شد از خاطرات...
در خانه خزان شد، برگ ها ریخت، رفتگر خردسال سال خورده، خواست که بروبد برگ ها را، گلدان افتاد، گلدان شکست، ساق بی جانش نقش دیگری افزود در میان خاک ها و برگ ها..
باز برخاست، باز نشست، باز برخاست، باز...
نوح است گویی، چشم به راه تن پاره اش، سیل نزدیک است، ساعتی سرخ و بیتاب، بیتاب تر از هرگاه، میشمارد لحظه های بی تو را...
غریو اسرافیل برخاست، با اشتیاقی تلخ به سوی صدا دوید، تویی آیا؟.. این بار هم صدایی نا آشنا از آنسو می آمد، چرا که جز تو همه کس نا آشنایانند...
پاسخ داد، کمی سرد، کمی خشک...
و خانه دگر بار غرق سکوت است..
درد، کاغذ سفید، نگاه فسرده، برگ های ریخته، گلدان شکسته، ساق افتاده در خاک، نوح، سیلاب و اسرافیل که دگر بار در سکوت است..
و در نهایت تو، که هنوز نیامدی
-خنیاگر خیس شهریور ماه ۱۴۰۳