بنام او...
هرکه برای خود میگوید، من هم میگویم، برای خودم، برای شما..
هق هقی به سرمای دردناک برگ خزان، برگ هایی در بحر نسیم ها رقصان، آدمیان در پرستش کدهی "او" ها سجده کنان.. و آسمان دگر بار شاعرانه می غُرد...
بنام آنکه فصول را، خزان را، گرته ی عشق ریخت، بنام آنکه من را ز من ربود و به یک انگشت سبابه در عشق خود تطهیر کرد، فرویم برد، برون آورد، فرو برد و باز برکشید و در نهایت در خود آمیخت..
و آسمان دگرباره می غرد، سیل اشک را با غرش شکوهمندی می آراید، بسان آن محارب خسته جان که تا نیم تنه، بر برگستوان بادپای خسته جان خویش از شدت عجز خم شده، در انتظار امواج پولاد حریفان است که از پیش و پس می آیند تا بربایندش و آنگاه که در برگی گمنام از تاریخ در هم بکوبندش...
و اما ارابهای زرین، بُراقی فروزان دَم، میکشندش، ارابهی عصور که در جاده ای بنام زمان جولان میدهد، جاده ای منظره دار، با درختانی بلند، شاخ و برگی پیچ در پیچ که درهم تنیدگی ای در ژرفای تاریخ کهن را گوشزد میکنند..
محارب آنجاست، غرق خون، لبخندی سرشار از مهر اجدادش و به پاکی خاندانش، او آنجاست.. قطره اشکی در چشم و بغضی که با دو دست گلویش را در هم میفشارد.. او آنجاست، تنها تر از هرگاه، برخی به دیناری دادندش، برخی ز هراس از بَرش گریختند و گروهی دیگر چون برگ خزان در برابر چشمانش فرو ریختند.. او آنجاست.. او تنهاست..
و اما زمان که بی انصاف است، سرد و خشک گویی که محارب را به هیچ می انگارد، میگذرد، محارب در جایی از تاریخ مفقود شد..
حال دیری در این دشت جهان گذشتست و هیچ یک هیچ، نمیداند از آن دوار، از آنان که در پی هوایی رفتند و در پای عقیده ای، به اوج عزلت در نهایت پوچی رسیدند..
تنها یادی ماند از آنها، یادی که یاری در تکه برگی، بر طاقچه ای خاک گرفته، حکاکی کردست و حال "هرکه برای خود میگوید" از آنها..
شخصی که بزرگ میپندارتشان ز خصومتی سخت با حال دوران، خسی به استهزا گرفتدشان و دیگری که عقیده ای از آنها را به تزویر کشیدست و در گوش دگران میخواند...
آری، برگ برگ تاریخ، ملعبه ی فاتحان و سُتوران و بدکاران است و آنان که می دانند چون همیشه، خموش اند..
- خنیاگر خیس مهرماه ۱۴۰۳
________________
هرکه هرچه را از پی مقاصدی میگوید.. و مبادا که سخن در باب آنان باشد که حقیقتشان در جایی از تاریخ به فراموشی رفته است.. :)