من از تو مینویسم وطن
از روزهای درخشان خاکت
از کوه های هندوکش و پامیر
از رود هریرود و بند امیر
از درد های ناگفته میهنم می گویم
آری امروز دومین سالگرد جهالت در میهنم هست
امروز خفقان جای امنیت را در کشور من گرفته
امروز کسانی که تو را نادیده گرفته اند و هر کس به نوعی تو را تحقیر کردن امروز آن ها شده اند مدافع اسم و مرز تو
من از روزهای گرم و سخت مکتب رفتن ها می نویسم
از جوانانی که برای تحصیل کشته شدند
از صداهای آزادی که سرکوب شدند
از چشمانی که هراس از آن پیدا بود
از سربازان پر افتخار و شجاعی مینویسم که برای قطعه قطعه این خاک پاک جان دادند
از تپه های رنگ شده با خون نوجوانان و جوانان می نویسم
من از زنان قوی و غرور آفرین می نویسم
اما وطن
چه شد
که من دیگر تو را ندارم
چه شد که من مهاجر شده ام
چه شد که حالا اسم من ( این هم یک افغانی هست مثل بغیع ) ( از زبان مدیر مدرسه ( شده است
چه شد که دیگر پرچم سه رنگ غرور آفرینت به اهتزاز در نمی آید
چه شد
که دیگر به جای اشک شوق و آغوش هموطن ما زانوی غم بغل گرفته ایم و یک سر و هزار سودا شده است قصه ای این روزهایمان
وطن ...
یاری نمی دهد دست و ذهنم از نوشتن حتی یک کلمه ای دیگر
ندارمت
ندارمت
ندارمت وطن
با قلم میسازمت از نو
به امید روزهای درخشانت ??
15 Aug
رها وحید