بسم الله النور.
اولین بار اسم کتاب رو حدود دوسال قبل لابلای حرف ها و سخنرانی های آقای امینی خواه شنیدم.
دقیقا یادمه توی توضیحات کتاب سه دقیقه در قیامت.
اون جاهایی که سیره زندگی امام خمینی رو توضیح میدادن، یک گریزی هم به سبک زندگی آقا زدند و گفتند اگر میخوایید خودتون بیشتر بدونید ، کتاب خون دلی که لعل شد رو بخونید.
معطل نکردم و بلافاصله از یک کتاب فروشی اینترنتی کمک گرفتم و به صورت پستی کتابو تهیه کردم.
خوندم و حیرت کردم.
خوندم و اشک ریختم.
چقدر خوندم و گفتم الهی من فدات بشم، چقدر سختی کشیدین شما...
خوندم و ته دلم تحسین و غرور رو توام با هم حس کردم از اینکه رهبر کشور من ، شما هستید.
اگر بخوام کتاب رو معرفی کنم براتون ، از کجای کتاب بگم ؟!
از توضیحات ابتدایی کتاب راجع به مادر عالم و روزانه و نومنه و کتابخونشون؟!
از خاطرات نوجوانی خود آقا و کتب و رمان های بلند بالای اروپایی که ایشون مطالعه کردند و هنوز خاطر شریفشون هست و هنوز به اونها گریز میزنند ؟
از پدر روحانی و عالم شون که چقققدر مانوس با کتاب بودند و توصیفات دقیقی که از خلقیات ایشون داشتند ؟!
از ازدواج ساده شون با دختر یک تاجر فرش و موندن و ساختن این بانوی مومن و فداکار در زندگی سراسر سختی آقا؟
از ابراز محبتشون به این بانوی فرهیخته و ستایش و گرامیداشت از خود گذشتگی های ایشون ؟!
از دیدن شهید نواب صفوی و علاقه مندی شون به ایشون و عدم سکوت در برابر رژیم مخلوع پهلوی؟!
یا دیدن امام( ره) و تغییر مسیر زندگی و طلبگی شون ؟!
از شکنجه ها....
از زندان ها...
از تبعید ها.
زندان تنگ و تاریک ساواک.
فریاد شکنجه شدگان از درد
از تلاش برای ایجاد وحدت شیعه و سنی
از ماجرای سیل عجیب و معجزه تربت امام حسین...
از اشک و گریه بلند بلند برای مرگ بچه بلوچ و اووووج لطافت روحی ایشون ...
و....
اگر کتاب رو نخوندی ،(خون دلی که لعل شد ) ، بخونید و افتخار کنید به چنین گوهری.
در بخشی از کتاب میخوانیم :
اکنون رخدادهایی از خاطر من میگذرد که برای کسانی که با زندگی در سلّول تاریک در بسته و بی ارتباط با جهان خارج آشنا نباشند، عادّی و معمولی به نظر میرسد؛ امّا برای کسی که در چنین سلّولی زندانی شده، رخدادهایی مهم است و به خاطر اهمّیّتی که دارد، با روشنی تمام در حافظه باقی می ماند؛ از آن جمله است تابش رشته ای از نور خورشید در داخل سلّول. یک روز، روشنی اندکی که توانسته بود از همه ی تیرگیها و غبارهای بالای روزنه ی سلّول بگذرد و به داخل سلّول نفوذ کند، توجّهم را جلب کرد. از شادی نتوانستم خودم را کنترل کنم. فریاد زدم: آهای... مژده ... آفتاب... آفتاب...! چشمهای ما به این نوری که ما را با گستره ی فضای آزاد و رها پیوند میداد، دوخته شد. به مدّت نیم ساعت یا کمتر، همچنان با خوشحالی به آن نگاه می کردیم تا این که ناپدید شد. روز بعد این شعاع نور بیشتر شد و مدّت بیشتری دوام آورد. چند هفته وضع به همین منوال بود تا آن که خورشید در زاویه ای قرار گرفت که دیگر این عطیّه ی ناچیزش به ما نمیرسید.
موضوع : سال های قبل انقلاب و اسارت سید علی حسینی خامنه ای
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام.