کنار ساحل با خیالی آسوده و آرام نشسته بود به آبی دریا که با آبی آسمان یکی و انتها و مرزی نداشت خیره شده بود. دریا آرام و سکوت بود که دریا مواج شد و سکوت شکست، دختر و پسری سوار قایق بودند، سرشار از قهقهه و شادی. به هیجان آمد ناخودآگاه بلند شد به طرف آب رفت، آنها زمانی که می گذشتند دست تکان دادند. ناگهان گویی دلش ریخت و هیجان زده شد و صدایی درونش زمزمه کرد دل به دریا بزن. قدم برداشت اما عقب برگشت، چون او از آب می ترسید. ماهیگیر میانسالی که آنجا بود و متوجه آن شده بود بی مقدمه گفت: تا وقتی ساحل امن را ترک نکنی، زندگی کردن را تجربه نمی کنی. برگشت به ماهیگیر نگاه کرد و گفت: می ترسم. ماهیگیر لبخندی زد و گفت: زندگی همچون دریاست تا تجربه نکنی یاد نخواهی گرفت. درگیر دو گانگی افکارش شده بود و بین بودن و رفتن مانده بود. از زندگی تکراری و ساده اش لذت نمی برد اما از مسیری که نمی دانست نیز می ترسید. یاد جمله ای از کارل یونگ که خوانده بود افتاد «دقیقا در همان جایی که بیشترین ترس و درد را حس می کنید، بزرگترین فرصت رشد شماست.» هیجان زده سوار قایق شد و با خودش گفت: من به خاطر تو دلی را به دریا زدم که از آب می ترسید. فکر می کرد تلاش می کند و در تلاطم امواج تاب می آورد، پس پارو ها را به دست گرفت و حرکت کرد. نمی دانست در میانه راه چه اتفاقاتی پیش می آید اما می دانست که حتی اگر دستانش تاول زد و هی هوا بدتر شد جاده ها تاریک شد او نباید پارو ها را رها کند، چون غرق خواهد شد. پس باید یاد بگیرد چگونه ادامه دهد. و با خودش زمزمه کرد نمی توانی زندگی پر معنایی داشته باشی اما درد و رنج نداشته باشی.