دیروز یه جلسه خیلی مهم سمت اندرزگو داشتیم. قرار بود مدیرعامل و اسکرام مسترمون از شرکت حرکت کنن منم از خونه مستقیم برم. شب قبلش لباسامو تجدید اتو کردم و با یه خط اتوی شلاقی آماده شدم برای جلسه. آقا صبح بیدار شدم و ترتمیز، کراوات زده رفتم پارکینگ که ماشینو بردارمو حرکت کنم که دیدم ماشین پنچره.
وقت برای اسنپ گرفتن نبود. سریع پریدم پشت مرتضی(موتورم) و گازشو گرفتم سمت اندرزگو. حالا شما تصور کن یه موتور سوار کت شلواری با یه کراوات که باد داره رو هوا میچرخونش و بوق بوق کنان داره راه باز میکنه.
جنگی داشتم میرفتم که خروجی همت به سعادت آباد یه پراید سرگردان دیدم که نمیدونست میخواد بره کجا. یه لحظه حس کردم که شاید منو نمیبینه ولی تهش گفتم نه بابا حتما میبینه و نمیپیچه روم. هیچی دیگه به نام خدا "بوووم"، پیریایی پرت شد توی باقالیا. دوست پرایدیمون تلاش داشت که فرار کنه ولی چندتا از موتوریای دیگه جلوشو گرفتن و وقتی اومد بالای سر من خیلی طلبکارانه گفت خُب ندیدمت!
هیچی دیگه، قسمت نبود برم پیش خدا ولی تجربه جالبی بود. امروز داشتم به این فکر میکردم که خیلی وقتا ما فکر میکنیم که دیگران مارو میبینن، ولی در واقع نمیبینن. شاید اگه فقط به این موضوع دقت کنیم، خیلی از مشکلاتمون حل بشه. ما نباید انتظار داشته باشیم که همیشه دیده بشیم. ما باید خودمون تلاش کنیم دیده بشیم.
از کار و محیط کارمون گرفته تا دوستی و رابطه هامون.
اجازه ندیم بهمون طلبکارانه بگن#خُب_ندیدمت.