این مدت که بزن بزن بود، شبا که بوم بوم شروع میشد با چندتا از بچهها که کلهشون از منم خرابتره با موتور میرفتیم میچرخیدیم. دلیلشو هنوز نفهمیدیم، فقط نمیتونستیم تو خونه بمونیم. یه شب وسط دوردور کردن تو یکی از ایست بازرسیا همه موتوریارو کشیدن کنار که بگردن. وسط اون شلوغی دیدم یکی صدام کرد.
برگشتم دیدم عه، شهرامه. رفیق چند سال پیشم که با هم توی عسلویه کار میکردیم. یک سال ما با هم همکار بودیم، بعدش اون اومد تهران و از بچهها شنیدم که رفته تو کار " تهیه، تامین و ارسال مواد خوشحال کننده!". از همونا که برای زانو دردم میگن خیلی خوبه!
از ایست بازرسی رد شدیم اومدیم بالاتر، گفتم شهرام بیا بریم یه جایی بشینیم یه کم گپ بزنیم، گفت خیلی دوست دارم ولی نمیتونم، باید سریع برم. چشم انتظار دارم. گفتم عه ازدواج کردی؟ گفت نه بابا چی میگی! سر این وضعیت مرزا بسته شده جنس کم شده، خیلیا جنس گیرشون نیومده دارن پرپر میزنن، باید سریع به دادشون برسم. یکی از بچهها گفت: بهبه الان قیمتا نجومی شده دیگه، گفت نه! نامردیه، جنگه، مردم گرفتارن. هرکی داشت میده، هرکی ام نداشت، بعدا.
هیچی دیگه، من فقط خجالت کشیدم. به خدا کل مملکتو باید بدن دست امثال شهرام. شما عملکردشونو ببین وسط جنگ:
_خدمت رسانی کردن
_قیمتو بالا نبردن
_تو اون بگیر بگیر، دِلیوری و تحویل درب واحدو نگه داشتن
_اقساطم فعال کردن
_فرت و فرتم اس ام اس ندادن که قسطتو بیار بده
_با جون خودشونم بازی میکردن بیمنت
_برای مشتریاشون نذاشتن خماری به مشکلات جنگ اضافه بشه
و از همه مهمتر اینکه
#تعدیل_هم_نکردن!
یه مدت تو این وضعیت برا سرگرمیام شده شبیه شهرام باشیم.