آقای کاف در روزهای آخر عمرش میگفت، همیشه دوست داشتم یک گلفروش باشم. بوی گلها مرا مست میکند؛ باعث میشود گمان کنم هیچ غمی در دنیا وجود ندارد!
امروز که کنار سنگ قبر آقای کاف ایستاده بودم، اتفاقی نهچندان معمول مرا بدین اعتقاد رساند که ما همگی با بذری درون خود به این دنیا آمدهایم؛ همانجا که احساس میکنیم ندایی درونی ما را به آنچه که اکنون درونش نیستیم فرا میخواند. گلهای کاغذی صورتی در اطراف سنگ قبر آقای کاف، همان بذرهای درونیای بود که در دوران جوانیاش آرزو داشت یک گلفروش باشد. شاید کمی مسخره بهنظر برسد؛ اما امروز گمان کردم اگر حالا که زندهام به ندای درونیام توجه نکنم، روزی در کنار سنگ قبرم، بوتههای کاغذی خواهد رویید.
این مقدمهای بود که در آزمون ورودی فصل دوازدهم باشگاه محتوا، من رو به سکوی پنجم پرتاپ کرد. مهرماه ۱۴۰۲ بود که تصمیم گرفتم برای ندای درونیام گوش شنوایی داشته باشم، ازش حمایت کنم و درنهایت به موفقیت برسونمش... همینجا بود که باشگاه محتوا وارد مسیرم شد. اینکه میگم وارد مسیرم شد؛ چون معتقدم همیشه این ما نیستیم که هدفمون رو انتخاب میکنیم و بهش میرسیم. گاهی هم خود هدف بهسمت ما میاد و ما رو بهطرف خودش میکشونه. و محتوا اون هدفی بود که به سمتم اومد.
من پرتاپ شدم؛ اون هم درست وسط جمعی که خیلیهاشون سرد و گرم محتوا چشیده بودن و خیلیهاشونم بهتازگی پا رو فرش قرمز محتوا گذاشته بودن. سعی کردم در کنار تازهواردها از سرد و گرم کشیدهها یاد بگیرم و از چالشهاشون بشنوم.
مشقِ عشق اسم تسکهای باشگاه محتوا بود؛ اما فارغ از هر هدفی که پشت انتخابش باشه، فکر میکنم بهترین اسمی بود که میشد مامان و بابای باشگاه محتوا روش بذارن. اون صورتِ زیبای عشق آموختههایی بود که در طول این یک ماه و نیم یاد گرفتیم و اون صورت سوزاننده عشق، همون فشاری بود که بهمون وارد میشد تا بتونیم وقتشناس باشیم و باکیفیت عمل کنیم.
اینجا درست همونجایی بود که میشد بدون ترس از قضاوت و حتی خجالت، اشتباه کرد؛ اشتباه کرد و بعدش یاد گرفت. اینجا برخلاف هر باشگاه دیگهای، اگر به ندونستههات اعتراف میکردی، تشویق میشدی و بعد از اون، با راهنماییهای مامان و بابای باشگاه محتوا و منتورت، اونها رو به دونستههات پیوند میزدی.
نمیشد هفتهای رو به یادگیری نگذرونی و بتونی وارد هفته بعدی بشی... شاید بشه گفت شرط ورود به هر هفته، یادگیری صفر تا صد درسهایی بود که موظف به یادگیریشون در اون هفته بودی و این درست چالشی بود که نذاشت از یادگیری با وجود فشارهای کم و زیادش جا بمونم. بهتعبیری، اگر با دفترچهی آموختههات وارد باشگاه محتوا بشی، قطعا با یک سالنامه ازش خارج میشی.
هنوز سوت پایان زده نشده و من اینجا روی سکویِ دوم ایستادهم. نمیدونم بعد از سوت پایان و تحویل پروژه نهایی، جامِ اول رو میگیرم یا به سکوهای پایینتر پرتاپ میشم؛ اما مگه فرقی هم میکنه؟! باید اعتراف کنم که برای اون بخش از روحیه کمالطلبم، بله مهمه؛ اما برای اون بخش از من که معتقده یادگیری مهمتر از هرچیزه و گاهی شرایط دستمون رو برای رقابت در مسابقات میبنده، چندان هم اهمیت نداره.
و اما این ستایشِ بعد از باشگاه محتواست، کسی که با فشارهایی که توی این یک و ماه نیم با تسکهای کاری و درسی بهش وارد شد، به کسی تبدیل شده که حالا:
· برای شروع به نوشتن یک وبلاگپست حرفهای، دستهاش نمیلرزه.
· گرههای ذهنیش توی ویراستاری محتوا حل شده و تونسته بین ویراستاری چاپ و فضای دیجیتال، بعد از مدتها با خودش به صلح برسه.
· یاد گرفته با هوش مصنوعی دوست باشه.
· دید وسیعتری از شبکههای اجتماعی پیدا کرده و حالا میدونه کدوم پلت میتونه مسیر بهتری رو برای انتشار محتوا براش رقم بزنه.
· و از همه مهمتر، فهمیده که میتونه برند شخصی خودش رو داشته باشه و از ورود به دنیای بزرگ محتوا نترسه.
· و... .
انتقاد شاید حتی برگ سبزی توحفهی درویش نباشه؛ اما همونطور که ما یاران فصل دوازدهمی با صراحت تحلیل مشق عشقهامون رشد کردیم و در مسیر محتوا بزرگ شدیم، باشگاه محتوا هم قطعا در بهترترینش باز هم جا برای بهترشدن داره.
شاید اگر اونقدری برنامهمون فشرده نبود که مجبور باشیم یکسری وبینارهای تقویتی رو نادیده بگیریم و حوالهشون بدیم به بعد از پایان دوره، شاید اگر بعد از هر مشق عشق، یک وبینار جداگونه (علاوهبر تحلیل منتور) برای تحلیلش داشتیم، شاید اگر فرصت کافی وجود داشت تا مقالههای بیشتری بنویسیم و تحلیل بیشتری دریافت کنیم، به توانِ ترین باشگاه محتوا اضافه میشد.
بهقول منتور عزیزم، خانم مائده عابدینی، یکروزی میرسه که با خودتون میگید، یکروزی یکجایی مائدهای بود که میگفت بچهها فلانجا یادتون نره این نکته طلایی رو... اون روز من نیستم؛ ولی علم و یادگیریتون همیشه براتون خواهد موند. منتوری که با جزئینگریهاش بهم یاد داد که نگاهام به محتوا باید میلیمتر به میلیتر و گرم به گرم باشه. باید بین کلمه به کلمههای وبلاگپستم زندگی کنم. اینجوریه که میتونم با قلمم، حس اعتماد رو به مخاطبم منتقل کنم.
اگر بهدنبال سکویی برای پرتاپ به دنیای بزرگ محتوا، جایی برای اشتباه کردن، جایی که خروج دفترچه پیگرد قانونی داشته باشد، جایی که صندوق انتقاداتش سبز و حکایتهایش همچنان باقی باشد هستی، باشگاه محتوا پیشنهاد من به تو دوست عزیز است. و درنهایت، “خوشحالم که این پیدا کردن دوطرفه بود.” جملهای که فقط مامان و بابای باشگاه محتوا در جریانش هستن.
درصورتیکه این مطلب رو دوست داشتین، اون رو لایک کنید یا نظرتون رو از طریق کامنت به اشتراک بذارین.