فاطمه سیدی
فاطمه سیدی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

راهب چینی

پریا سردرگم بود. بعد از ناکامی های عشقی اخیرش با پسر هایی که میتونست باهاشون خوشحال باشه، ازدواج کنن و با هم خونه ی کوچیکی تو یک روستای سرسبز بیرون از این شهر شلوغ و پر از سر و صدای ماشین بگیرن؛ و آخر شب های آخر هفته های خسته کننده ی سرد دی ماه، کنار هم درحالی که هر دوشون جوراب های پشمی گرم پوشیدن ، زیر یه پتوی کوچیک روی کاناپه ی راحت و ارزونشون مچاله بشن و توی سکوت یه فیلم درام با یه پایان شاد رو نگاه کنن. پریا شکست خورده بود. از کارش به خاطر بی تعهدی و تحویل ندادن به موقع پروژه هاش اخراج شده بود. پریا تنها بود. از گروه دوستانه ای که یه روز فکر میکرد چقدر بابت داشتنشون خوشبخته، فاصله گرفته بود؛ چون اونا درک نمیکردن. هیچیو درک نمیکردن.

روزهای بهاری مشهد گرم و آلوده به صدای بوق ممتد ماشین های تک سر نشین و دود سیگار افسرده های احمق بود. برای همین مجبور شده بود قدم زدنش رو به شب ها موکول کنه. اما امروز عصر بارون مختصری گرفته بود و زمین هارو خیس کرده بود و بوی گل رو توی هوا پخش کرده بود که باعث میشد پریا دلش بخواد یه امروز رو بجای قدم زدن توی خونه بمونه و کتاب بخونه. اما ممکن نبود. باید میرفت بیرون. باید راه میرفت، چون اگه فقط یک ساعت دیگه توی خونه می موند و به صدای تفنگ در آوردن بچه های خواهرش گوش میداد، یا باباشو میدید که توی یک دقیقه بیست بار ادای مردن رو در میاره، عقلشو از دست میداد و یا سر باباش داد میزد یا سر بچه ها. و این چیزی نبود که برای وقار و متانت خانومانش که همه ازش تعریف میکردن خوب باشه.

برای رسیدن به پارک مورد علاقش برای گردش هاش باید سوار اتوبوس میشد. به خاطر کوتاهی پای چپش از پای راستش موقع پیاده شدن از پله های بلند و تیز اتوبوس همیشه اذیت میشد. این بار هم شکل بد پله ها و عجله ی راننده برای حرکت کردن و پیری زیادی زنی که جلوتر از اون داشت پیاده میشد باعث شد تعادلش رو از دست بده و پاشو توی چاله ی آب بزاره. علاوه بر کفش و جورابش پاچه ی شلوارش هم خیس شد. باید با پدرش تماس میگرفت و میگفت که چه اتفاقی افتاده تا بیاد دنبالش. نمیتونست با کفش و جوراب خیس برگرده. اگه اینجوری آب چکون و خیس سوار اتوبوس میشد، بد جوری کثیف کاری به بار میاورد و زحمت کسی که مجبور میشد اونو تمیز کنه رو ده برابر میکرد. گرچه میدونست با توجه به مسافت بین خونه تا اونجا و با در نظر گرفتن ترافیک اون منطقه توی اون ساعت از شب پدرش دیر بهش میرسید و خب یکم وقت برای گشتن دنبال یه کفش مناسب تر _که تو این شرایط آب توشون نره و جوراباشو خیس نکنه_ داشت. از خیابون رد شد تا ویترین کفش فروشی ها رو نگاه کنه. اما بعد از چک کردن چند مغازه فهمید که اینجا نمیتونه کفش مناسب سلیقه شو پیدا کنه. اون بازار فقط به درد کسایی میخورد که مامانشون براشون لباس میخرید. اما اینجا یه مغازه ی عتیقه فروشی بود که پریا واقعا عاشقش بود. توی کوچه خلوتی بود و پریا گاهی از دور نگاهش میکرد اما هیچ وقت داخلش نرفته بود. هیچ وقت فرصتش رو نداشت. اما میدونست که اونجا حتما میتونه چیزی پیدا کنه که با سلیقش جور باشه. شاید یه مجسمه ی برنجی برای روی کتابخونش پیدا میکرد. از بین جمعیتی که منتظر باز شدن یه مغازه ی تخفیف دار بودن، به سختی رد شد و خودشو به کوچه ای که مغازه ی عتیقه فروشی توش بود رسوند. نسبت به بقیه ی اون منطقه هم خلوت تر بود و هم تاریک تر. غیر از عتیقه فروشی یه مغازه ی کتاب فروشی اونجا بود و یه مغازه ی لباس زنونه که لباس هاش فقط به درد مسافر های زمانی که از دهه پنجاه ممکن بود بیان اونجا، میخورد. خوشحال وارد کوچه شد اما دید عتیقه فروشی بسته ست. نا امید شد و میخواست برگرده که چشمش به مجسمه یک راهب چینی افتاد که در حال ذن بود. با وجود اینکه داخل مغازه تاریک بود اما راهب نزدیک در شیشه ای مغازه بود و انعکاس نور های بیرون اونو تقریبا واضح و قابل دیدن میکردن.

جای اون راهب بودن چه حسی میتونست داشته باشه؟ شاید اگه میرفت چین میتونست مثل این راهب آرامش پیدا کنه. میتونست دو سال وقت بزاره و زبان چینی یاد بگیره. اون آلمانی و روسی یادگرفته بود؛ مگه چینی چقدر سخت میتونست باشه؟ میتونست موهاشو بتراشه و نگران اینکه کچلی بهش نیاد نباشه. توی آرامش و سکوت زندگی کنه و با طبیعت یکی بشه. دیگه نه خبری از آلودگی هوا بود و نه صدای ماشین ها. دیگه مجبور نبود برای به اتوبوس رسیدن بدوعه و یه اسپری آسم مسخره رو همه جا دنبال خودش بکشونه.

اسمش رو هم عوض میکرد. شاید حتی میتونست دستش رو دراز کنه و پوستی که روی صورتش بود رو برداره. اونوقت چهره ی واقعیش پیدا میشد. و بالاخره خودش رو نشون میداد. یه دختر زیبا و لاغر که توسط تمام پسرها و مردهایی که اونو رها کرده بودن دوست داشته میشد. اون روز دختر خجالتی درونش اون رو ترک میکرد و پریا بالاخره میتونست وسط یه خیابون شلوغ برقصه. شایر روزی می رسید که دیگه فکر نمیکرد مجبوره خودش رو پشت لباس های گشاد با رنگ های خنثی و یا پشت سکوتش پنهان کنه. فقط باید دو سال وقت میذاشت و چینی یاد میگرفت.

مشغول تبدیل شدن به دختر ایده آل خودش بود که یکی بهش سلام داد. برگشت و دید یکی از پسرهایی که باهاش دانشگاه میرفته پشت سرش ایستاده و بهش لبخند میزنه. یادش اومد که چقدر مهربون بوده و اینکه چطور همه میگفتن آرامش بخشه و با همه _حتی کسایی که به سختی میشناخته و یا حتی اصلا نمیشناخته_ با محبت و احترام رفتار میکرده. یادش اومد که یکبار وقتی دست هاش پر از وسیله بوده اون در کلاس رو براش باز کرده با اینکه کلاس خودش نبوده.

لبخندی به پسر زد و برگشت. از جلوی مغازه ی کتاب فروشی رد شد، از پسر دور شد و از کوچه بیرون رفت. دوباره به سختی خودشو از بین جمعیت منتظر برای باز شدن مغازه ی تخفیف دار بیرون کشید و توی ایستگاه اتوبوس ایستاد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید