فاطمه سیدی
فاطمه سیدی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

صمیمیت

زن فاکتور خریدی که دو روز پیش از فروشگاه _وابسطه به شرکتی که مرد توش کار میکرد_ کرده بودن با ماشین حسابی که از توی وسایل پسر دبیرستانیش پیدا کرده بود رو برداشته بود و توی نور کم پذیرایی درحالی که چشماشو ریز کرده بود مشغول وارد کردن عدد ها و قیمت های خریدهاشون توی ماشین حساب بود.

مرد درحالی که دستاشو با شلوارش خشک میکرد کنار زن روی بالشش، توی جای همیشگیش_جلوی تلوزیون_ لم داد. از توی فلاسک چای پررنگی برای خودش ریخت که داغ نبود و دیگه بخاری ازش بلند نمیشد؛ مرد سریع قندشو توی چاییش زد و اونو هورت کشید. کنترل تلوزیون رو از جلوی زنش با پاش به طرف خودش کشید و یکی از شبکه های همیشه اخبار رو آورد. بعد از چند ثانیه نگاهشو از تلوزیون گرفت و به زنش داد:«الآن فکر میکنی از کامپیوتر دقیق تر حساب میکنی؟!»

زن هیچ واکنشی نشون نداد؛ انگار که چیزی نشنیده و مخاطب کسی قرار نگرفته. به حساب و کتابش ادامه داد.

هیچ حرفی بینشون رد و بدل نمیشد. تنها صدای گوینده اخبار و تیک تیک ریز ماشین حساب بعد از هربار فشرده شدن عددی.

زن یکم مکث کرد؛ ماشین حساب رو به چشم هاش نزدیک تر کرد و بعد با شک عقب برد:«وای نگاه کن، شکلات هفتاد تومنی رو هفتادو هفت تومن حساب کرد! چقدر این فروشگاه گرون فروشه! مثلا قراره برای ما ارزون تر بیوفته و به ما تخفیف بده، تخفیف که نمیده هیچ گرون ترهم میفروشه. وای عجب کلاه بزرگی سرمون رفت... اگه از مغازه ی شوهرخواهرم خرید میکردیم الان اینجوری نمیشد. دیگه پامو توی فروشگاهشون نمیزارم. اصلا برای چی باید از اینجا خرید کنیم که اینجوری کلاه بزارن سرمون؟ سر گنج که ننشستیم! از این به بعد هرچی خواستیم به خواهرم میگم از مغازشون بیاره. اینجوری خیلی ارزون تر درمیاد.»

واین دفعه مرد بود که واکنشی نشون نداد. انگار که چیزی نشنیده و مخاطب کسی قرار نگرفته؛ به تلوزیون تماشا کردن ادامه داد.

بازهم صدای تلوزیون، خمیازه کشیدن مرد، شکسته شدن قلنج انگشت های زن، تنها صداهایی بود که شنیده میشد.

مرد: اگه ناهارت آمادست، غذای منو بکش.

زن: صبر نمیکنی بچه ها بیان باهم غذا بخوریم؟

مرد: نه خیلی گشنمه. تو صبر کن با بچه ها بخور.

زن: منکه برای کبدم بده اصلا نمیخورم. الان میارم برات.

زن درحال بلند شدن پرسید:«همینجا میخوری؟»

مرد: آره. همین جا جلوی تلوزیون خوبه.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید