ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه سیدی
فاطمه سیدی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

هیپی

اگر روزی بیدار بشم و ببینم که تبدیل به یک سوسک گنده شدم، نرگس بازهم من رو دوست خواهد داشت؟!

چوبی که چند ساعت توی دستم نگه داشته بودم رو سمت احمد پرتاب کردم تا توجهش رو جلب کنم: «نمیدونم چطور میتونی به این هیپی ها اعتماد کنی؟ چطور از کسی که نمیشناسی...»

برگشت نرگس باعث نیمه تموم موندن حرفم شد؛ اما گمون میکنم که احمد فهمید چی میخواستم بهش بگم و اینکه منظورم چیه.

نرگس آدم کمالگرایی بود و اینکه روی محیط اطرافش کنترل داشته باشه رو دوست داشت. همیشه توی رژیم بود و روی زبان بدنش، تک تک واژه هایی که به زبون میاورد و حتی نگاه هاش تسلط داشت. هیچ کاری رو بدون دلیل و منطق انجام نمیداد. هیچ کار بیهوده و اشتباهی ازش سر نمیزد. یه قدیس واقعی بود. قبلا هم بهش گفته بودم که باید این واژه رو روی پیشونیش تتو کنه که باعث خندش شد. نرگس واقعا خنده های قشنگی داشت. آواز سنتی میخوند و گیتار و سه تار میزد. خیلی راحت با طبیعت یکی میشد و اون رو عاشقانه دوست داشت. از وقتی به جزیره رسیده بودیم، انگار نرگس بخشی از جزیره بود. یه قطعه از کوه الهه ی نمک یا یه بخش از ساحل نقره ای جزیره که توی شب برق میزد و این حس رو بهت میداد که انگار داری به یه صندوق پر از الماس نگاه میکنی. پا برهنه روی شن های ساحل راه میرفت و آواز های قدیمی جنوبی رو برای خودش میخوند. من از قبل از شروع سفرمون نگران وقتی بودم که مجبورم نرگس رو از دریا جدا کنم. نرگس هر چند ماه یکبار نیاز به دریا پیدا میکرد؛ اینجوری که اگه سریع دریا نمیرفت مریض میشد و چند روز خونه نشین؛ و هروقت هم مجبور میشد از دریا دل بکنه، بازهم مریض و افسرده میشد.

من به احمد نگاه میکردم و احمد به من. میدونستم شاید حالش خوب نباشه، میخواستم برم پیشش اما نمیتونستم؛ شاید هم نمیخواستم.

احمد همیشه کسی بود که هرکسی که اون رو میدید، تحسینش میکرد. شخصیت پخته و بزرگ منش و قابل اعتمادی داشت. نه فحش میداد و نه مست میکرد، پنج تا زبان میدونست و از 20 سالگی روی پای خودش ایستاده بود و با اینکه هنوز توی دهه ی سوم زندگیش بود به جایی رسید که خیلی ها حتی تا آخر عمرشون هم بهش نمیرسن. قابل اعتماد ترین فردی بود که میشد شناخت. آدم معنوی بود و میشد باهاش ساعت های زیادی در مورد موضوعات فلسفی یا دینی صحبت کنی و لذت ببری. اما وقتی کنار احمد باشی زندگی سخت میشه. چون تو با احمد مقایسه خواهی شد؛ استعداد هات با استعداد های اون مقایسه میشن، حرکاتت با حرکت های اون و طرز فکرت با طرز فکرش. و در همه ی این زمینه ها مطمئنا تو اونی خواهی بود که جا میمونه و کم میاره و پایین کشیده میشه. اگه توی اتاقی تو و احمد هستی، قطعا تو نفر دوم خواهی بود؛ در بهترین حالت.

بیرون دره ی مجسمه ها کمپ و آتیش مختصری روشن کردیم و دورش جمع شده بودیم. همه توی فکرها یا احساساتشون غرق بودن و از اون جایی که فکرها صدا ندارن فقط صدای گیتار آرمان شنیده میشد.

محبوبه یه دفترچه داشت که توش شعر مینوشت. بعضی هاشون مال خودش بودن و بعضی ها شعرهای شاعرایی که دوستشون داشت. لباس هایی با الیاف طبیعی و رنگرزی گیاهی میپوشید. موهاش رو سه شاخه میبافت و با کش های کوچیک می بست. نقاشی میکشید و همیشه بوی چمن تازه بارون خورده میداد. اونم مثل نرگس کفش هاشو در آورده بود. یه پا بند صدفی که از زنای محلی خرید رو دو روز تمام بود از پاش درش نیاورده بود. انگار از توی یه نقاشی قدیمی از کوچه پس کوچه های پاریس قرن 18 بیرون کشیدنش. چوبی که سمت احمد پرت کرده بودم رو برداشت و روی احمد رو با یه پتو قدیمی پوشوند. چوب رو دوباره بهم داد: «کی گفته اونا هیپی بودن؟ تو تاحالا یه هیپیه واقعی ندیدی که فکر میکنی اونا هیپی بودن. من یه زمانی یه هیپی میشناختم. اونقدرها مرد درست کار و با اخلاقی نبود اما ثروت مند بود. دوست داشت مارو دور آتیش جمع و برامون داستان قلب هایی که زمانی شکسته رو تعریف کنه، از سبک زندگیش متنفر بود اما نمیخواست تغییرش بده. یادمه که یک بار پرسیدم چرا از اینجا نمیره، اگه از این نوع زندگی راضی نیست و اونقدری هم ثروت داره که هرجایی دیگه ای که میخواد هر نوع زندگی دیگه ای میخواد رو داشته باشه، سکوت طولانی کرد و به آتیش خیره شد. آتیشمون داشت خاموش میشد. هیپیی که میشناختم کاپشنشو در آورد و انداخت تو آتیش.»

بعد از تموم شدن داستانش، محبوبه برگشت و به من نگاه کرد. چوب رو دوباره ازم گرفت و کتش رو درآورد و روی چوب آویزون کرد و چوب و کت رو هردو باهم توی آتیش انداخت و به سمت داخل دره رفت و توی تاریکی گم شد.

نرگس داشت به داستان مجبوبه گوش میداد. بعد از اینکه محبوبه رفت، دفترچه ی شعرش رو برداشت و نگاهش کرد، ازش پرسیدم چی نوشته؟ خوند:«در اتاق زنان می آیند و می روند و از میکل آنژ سخن می رانند»

دریااحمدجزیره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید