ویرگول
ورودثبت نام
پندار
پندارکژپندار؛
پندار
پندار
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

"آقای دکتر رضا 2"

پدرشوهر پروانه - پدر رضا - یکی از قدیمی‌ترین متخصص‌های قلب شهرمان بود. می‌دانستیم که او جواب معمای ما را می‌داند - این‌که چگونه یک نفر را به سکته بیندازیم - اما نمی‌دانستیم چگونه می‌توانیم آن را از زیر زبانش بیرون بکشیم. پس از بررسی‌های شبانه‌روزی پروانه پیشنهاد داد:« می‌تونم برم بهش بگم که یه دوستی دارم که مریض احواله و به جاش اون مشخصات رضا رو بگم. اینجوری موفق شدیم بدون اینکه خودش بفهمه از کجا خورده، رازش رو به دست بیاریم.» به نظر پیشنهاد جالبی می‌آمد، اما همه چیز همان شب از هم پاشید.

حوالی ساعت هشت شب بود که پروانه بهم پیام داد و گفت به خانه‌اش بروم. وقتی رسیدم دیدم که بچه‌شان خانه نیست و پروانه با نگرانی روی مبل نشسته. رضا به استقبالم آمد و دعوتم کرد کنار پروانه بنشینم. سپس شروع به حرف زدن کرد:« میدونم اخیرا بخاطر برخی رفتارهایی که ازم دیدین ممکنه نگرانم شده باشید و فکر کنید خبراییه، ولی امروز اینجا جمع‌تون کردن تا بگم نترسید و خطری تهدیدتون نمی‌کنه. برای همین لازم نیست نقشه‌ی قتل من رو بکشید.» وقتی کلمه‌ی "قتل" را به زبان آورد، من و پروانه نتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم و سریع با تعجب به هم نگاه کردیم.

«نه هیچکدومتون اون یکی رو لو نداده. من منابع خبری خیلی بهتری از انسان‌ها دارم.»

این را که گفت بار دیگر من و پروانه به هم نگاه کردیم، اما این‌بار با سوال "پس یعنی عقل‌اش را از دست داده؟" در چشمان‌مان. رضا ادامه داد:« امشب همه‌مون اینجا جمع شدیم تا شمارو بالاخره با خانواده‌م آشنا کنم.» اینجا دیگر احساس کردم الان است شاخ‌هایم از تعجب بیرون بزند، اما همچنان به لبان رضا چشم دوخته بودم تا زودتر بشنوم "این فقط یک شوخی بود عزیزانم"، اما نه. رضا که انگار تازه به وجد آمده بود با حرارت گفت:« خیلی وقته که منتظر همچین روزیم. پروانه و پوریای عزیزم، وقتشه با دوستای من آشنا بشید. البته باید با تاسف بگم که اونا نمی‌تونن خودشون رو به شما نشون بدن، اما شما می‌تونید چیزهایی از اون‌ها ببینید.»

هنوز درست حرف‌اش تمام نشده بود که دیدیم مبل‌های پشت سرش از زمین فاصله گرفتند. بعد میز آمد جلوی ما قرار گرفت و بشقاب‌ها به ترتیب روی آن چیده شدند. دست آخر هم ظرف میوه به سمت من آمد و جلویم منتظر ماند تا چیزی بردارم. من که دیگر داشتم خروج شاخ‌هایم را حس می‌کردم، همان‌طور با دهان باز یک خیار برداشتم. رضا از دیدن این صحنه بیش از پیش به وجد آمده بود و شروع کرده بود به بیرون دادن صداهایی شبیه به میمون. در همان حین نیز به سمت تراس رفت، از لبه‌ی آن پرید و لحظاتی بعد، درحالی که یک گربه در دستش بود دوباره وارد خانه شد. گربه را روی زمین گذاشت و او به سمت ما آمد. در همان حین که نزدیک می‌شد گفت:«رضا خیلی مرد خوبیه، گاهی اوقات آرزو میکردم جای تو باشم پروانه.»

نگاهی به پروانه انداختم که داشت دود از سرش بلند می‌شد. بعد که دیگر گربه تقریبا در نیم متری‌اش بود، با صدایی شبیه به پیرزن قبل از سکته، خرخری کرد و از حال رفت. من که نمی‌دانستم رفتار صحیح در این موقعیت چیست و اصلا موقعیت چیست و کجا هستم و آیا خوابم یا بیدار، با نزدیک شدن گربه به خودم با جیغی که تا قبل از آن نمی‌دانستم حنجره‌ام توانایی‌اش را دارد از جا پریدم و از گربه فرار کردم. بعد رضا به من نزدیک شد که آرامم کند. دیدن رضا که باعث و بانی این مجلس بود و حالا داشت با لبخند به سمت من می‌آمد، ترسناک‌تر از آن گربه بود. من هم فرار را بر قرار ترجیح دادم. به هرحال پروانه زن اوست و مشکلات‌شان را بهتر است دو نفری حل کنند و جالب نیست کسی مزاحم زندگی‌شان شود.

بعد از آن روز کذایی تصمیم گرفتم وقتی درسم تمام شد به شهرم برنگردم و همان‌جا کاری دست و پا کنم. دیگر هیچوقت درباره‌ی آن روز صحبتی بین ما سه نفر رد و بدل نشد، اما بعد از آن موقع بود که پروانه بیش از پیش عاشق رضا شد و نقش پروانگی را برگزید. خیلی سال از آن روزها می‌گذرد و می‌دانم دیگر حتی یک بحث کوچک هم بین آن‌ها نبوده. در طی این سال‌ها، چهار بار دیگر نیز بچه‌دار شدند و من هیچگاه از ترس آن روز، پا به خانه‌شان نگذاشتم.

رضاگربهپزشکی
۲
۰
پندار
پندار
کژپندار؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید