ویرگول
ورودثبت نام
پندار
پندارکژپندار؛
پندار
پندار
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

"آقای دکتر رضا"

پسر همسایه‌مان پزشکی قبول شده. خانواده‌اش آن‌قدر از این موفقیت بزرگ بچه‌شان خوشحال شده‌اند که روی در خانه‌شان عکس او را نصب کرده‌اند. پسرشان رضا، هم‌کلاسی و هم‌بازی بچگی‌های من بوده. از همان بچگی پیشوند دکتر جلوی رضا می‌آوردند و همیشه "دکتر رضا" صدای‌اش می‌کردند. البته شاید باید این تیکه را دوباره تعریف کنم. رضا هم‌کلاسی من هم بوده. این اواخر هم‌کلاسی پسر بزرگم محمد شده بود. محمد سال اول رشته‌ای که آرزویش را داشت - ادبیات انگلیسی - قبول شد، اما رضا با یک سال تاخیر از او وارد دانشگاه شد. البته حدس ‌همه‌ی محله این است که احتمالا بالاخره موفق شده‌اند راه خرید صندلی در دانشگاه را پیدا کنند.

وقتی برای اولین‌بار با رضا هم‌کلاسی شدم، از همه‌ی بچه‌ها پنج سال بزرگ‌تر بود. دیر به مدرسه نرفته بود، فقط دیر به مراحل بالاتر می‌رفت. حتی آن‌وقت‌ها بین بچه‌ها شایعه بود که مدیرمان بارها مادر و پدرش را خواسته و به آن‌ها توصیه کرده رضا را به مدرسه‌ی استثنایی ببرند. راست یا دروغ‌اش را خدا می‌داند. به هرحال دست سرنوشت رضا را نشاند درست بغل دست من و بعد از آن شدیم رفیق صمیمی. یکی دو سال بعد هم دوباره دست سرنوشت، خانه‌شان را آورد در ساختمان‌مان و این‌گونه بود که همسایه شدیم و خانواده‌هایمان شروع به رفت و آمد کردند. دوستی من و رضا با رفتن من به دانشگاه تمام شد؛ اما این تازه شروع دوستی خانواده‌هایمان بود.

فکر کنم سال اول دانشگاه بودم که مادرم خبر داد رضا قرار است زن بگیرد. من هم خیلی خوشحال شدم که بالاخره کنکور را بیخیال شده و تصمیم گرفته سروسامانی بگیرد. البته طول خوشحالی‌ام زیاد دوامی نداشت و جمله‌ی بعدی مادرم این بود که قرار است با پروانه ازدواج کند. پروانه خواهرم. من هم به رسم برادر کوچک‌تری، گوشی را برداشتم تا سر پروانه داد و بی‌داد کنم که با یک «خفه‌شو به تو ربطی نداره بچه» مواجه شدم و برنامه عوض شد. زورم قطعا به رضا نمی‌رسید؛ برای همین ترجیح دادم با فرستادن یک دست‌گل، این اتفاق میمون را به آن‌ها تبریک بگویم.

پدر رضا یک کارخانه‌ی بسیار بزرگ برای او به ارث گذاشته بود. به همین دلیل نیز رضا هیچوقت به خودش زحمت آن را نداد که دنبال کار بگردد و در عوض، نشست در خانه و چسبید به کتاب‌هایش. از اول گفت تنها یک راه بیشتر ندارد؛ آن‌ هم پزشکی. پروانه هم شده بود پروانه که دور سر شمع - رضا - می‌گردید. نمی‌دانم چطور شد که جدی جدی آن‌ها عاشق همدیگر شدند و فکر کنم الان تقریبا بیست و سه یا چهار سال است که عاشقانه در یک خانه زندگی می‌کنند. همه‌ی این‌ها موردی نداشت، تا این‌که ده ماه بعد از ازدواج‌شان رضا را در حالت عجیبی دیدم.

نشسته بود توی تراس خانه‌شان و با آب و تاب داستانی را برای شنونده تعریف می‌کرد. شنونده‌ای که وجود نداشت. اول فکر کردم باید پای هندزفری یا چیزی شبیه به آن درمیان باشد؛ اما خیلی زود متوجه شدم که خودش است و خودش. کم‌کم رفتارهای مشابه آن زیاد و زیادتر شدند؛ اما باز به دلیل این‌که امنیت روانی و مالی پروانه مهم‌تر از این مسائل پیش‌پا افتاده بود - و چون عشق خرش کرده بود و گفته بود که مهریه‌ای نمی‌خواهد - لام تا کام چیزی نگفتم. ماجرا تنها محدود به این رفتارهای عجیب نشد. چندباری راه افتادم پشتش و تعقیب‌اش کردم. شروع به رفت و آمد به خانه‌ی زن‌های مجرد می‌کرد. یک بار که دیگر خیلی عصبی شدم دل را به دریا زدم و سراغ پروانه رفتم.

«فکر کردی نمیدونم؟ میگه میره کلاس خصوصی برای کنکور، اما خب معلم‌های خصوصی‌ش عطرهای تندی استفاده می‌کنند که به لباس زیر شاگردشان می‌ماند.»

«پس چرا بیخیالش نمیشی؟»

«بیخیالش شدم دیگه. کاراشو جاهای دیگه میکنه و پولش رو من میگیرم.»

تازه آن‌جا بود که دوهزاری‌ام جا افتاد و فهمیدم انگار همیشه مسئله عشق و علاقه نیست و حداقل در اینجا، نبوده. مدت‌های زیادی به همین روال گذشت. بچه‌ی اول‌شان هشت ساله شده بود که من و پروانه بالاخره آن تصمیم را گرفتیم. ساده‌ترین راه‌حل، سکته در خواب بود.

۲
۴
پندار
پندار
کژپندار؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید