ویرگول
ورودثبت نام
پندار
پندارکژپندار؛
پندار
پندار
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

"ابلهمیو"

دستش را گرفتم و گفتم: برای هر آدمی در دنیا دست‌کم یک‌بار اتفاق می‌افتد که نداند دارد پاداش کدام کار خوبش را می‌گیرد. چون تا آن‌جا که فکر می‌کند کاری که شایسته‌ی پاداش باشد انجام نداده‌ است.

گفت: خب ؟

گفتم: هیچی. خواستم بگویم این تفکری که داری فکر رایجی است.

دستش را از توی دستم کشید، چشمانش را ریز کرد و پرسید: کدام تفکر؟

گفتم: این‌که چه کار خوبی انجام داده‌ای که به عنوان پاداشش من وارد زندگی‌ات شده‌ام.

جوری با چشمان باز و متعجب بهم خیره شد که فکر کردم وقتی از دستشویی آمده‌ام یادم رفته زیپ شلوارم را ببندم. دو سه باری دست زدم و دیدم که همچنان بسته است. البته زیاد اینجوری به من خیره می‌شود. هرکسی یک‌جور مختص به خود عشقش را بروز می‌دهد؛ دوست دختر من هم این‌جور. نباید آدم‌ها را بخاطر تفاوت‌های آن‌ها سرزنش کرد.

نگرانش شدم، دیگر کمی زیادی طول کشیده بود. پرسیدم: خوبی؟ چرا اینجوری زل زدی به من؟

لبخند زد و گفت: هیچی عزیزم. باورم نمی‌شود با تو آمده‌ام سر قرار؛ آن هم چنین قراری!

سری تکان دادم و گفتم: می‌فهمم؛ بهت حق می‌دم. اما تو هم آدم خوب و متفاوتی هستی و لایق این‌چنین قرارهایی.

آهی از روی عشق و محبت کشید و گفت: بله، امیدوارم شما هم یک روزی لایق قرارهایی که خودتان حساب می‌کنید بشوید. مثل من. می‌روم دستشویی.

و بلند شد و کیفش را برداشت و رفت. حالا فهمیدم! دلیل کج‌خلقی‌اش معلوم شد. احتمالا برای دستشویی رفتن به چیزی نیاز داشته که در کیفش بوده. ساعت را نگاه کردم، یک ربع مانده به راس هشت شب. امشب حسابی توی خرج انداختم. هرکاری کردم قبول نکرد تا به جای دوتا نوشابه یک آب همراه با فلافل‌هایمان بخریم. بابا حتی رونالدو هم نوشابه نمی‌خورد؛ چه برسد به من. البته نباید بی‌انصافی بکنم؛ دختر خوبی است. با نداری‌های من ساخته و حالا که مال و اموالی به ارث برده نامردی است رهایش کنم. به هرحال حتما کار خوبی در زندگی‌اش کرده که این‌گونه زندگی‌اش روی شانس می‌چرخد و دوست پسری این‌چنین وفادار گیرش آمده.

چیزی به پای‌ام برخورد کرد. به پایین نگاه کردم. گربه‌ای سیاه و لاغر بود. با تردید به من نگاه کرد و سرش را به سمت چپ کج کرد. گفت: ساعت نه و نیم شده. این یکی هم به خاطره‌ها پیوست.

گفتم: چی؟

گفت: این هم پیچید به بازی. پاشو و برو خانه با فلافل‌هایت جشن بگیر.

گفتم: ای وای. امان از نبود اعتماد به نفس. این چندمی شد؟ فکر کنم سومی.

اضافه کرد: سومی توی این ماه.

کمی مکث کردم و توی دلم شمردم‌شان: زمان چقدر زود می‌گذرد. کاش مشکل‌شان را با من مطرح می‌کردند تا به آن‌ها می‌فهماندم اشکالی ندارد اگر شریک زندگی‌ات از تو سرتر باشد.

گربه لبخند زد و گفت: ابلهمیو.

گفتم: باز ابراز محبت گربه‌ای؟

گفت: باز ابراز محبت گربه‌ای. بلند شو برو خانه و باقی غذایت را اینجا بگذار.

گفتم: همین‌ها کلی پول‌شان شده. برو باقی غذای میز بغلی را برای‌ام بیاور. نصف نصف.

گفت: ابلهمیو. و رفت.

بلند شدم و به سمت میز بغلی رفتم و هرچه روی میز بود توی پلاستیک ریختم و رفتم. بد هم نشد، تقریبا یک هفته غذا دارم. یک لحظه کمی برای‌ام عجیب شد که دوباره گربه‌ی سیاه با من همکلام شده بود؛ اما دوباره به خودم یادآوری کردم که انسان‌های خاص و اتفاق‌های خاص.

دوست دختر
۲
۰
پندار
پندار
کژپندار؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید