تقریبا یک سال از زمانی که خانم اکبری باد کرد و به دیار باقی شتافت میگذرد. توی این یک سال دیگر اتفاق عجیبی نیفتاد و اتفاقها تصمیم گرفتند ما را به حال خودمان رها کنند. حالا دیگر مسئولیت پیادهرویها با من نیست، چون بعد از تلاشهای بسیار، از جمله فرستادن آقای اصغری به بیمارستان روانی، به سرپرستار بخش زنان ترفیع داده شدم. همه چیز عالی و مثل روز اول نرمال پیش میرود. همچنان هر روز صدای آه و ناله میآید، نانا (پیرترین فرد اینجا که از همهی کارکنان اینجا نیز قدیمیتر است) مثل همیشه از صبح تا شب همه را با فحشهایش مورد لطف قرار میدهد، دار و دستهی پاپا (خودش این اسم را برای خودش انتخاب کرده چون فکر میکند خیلی با بقیه متفاوت است) در حیاط بقیه را اذیت میکنند یا تصمیم میگیرند همگی باهم اعتصاب کنند و چند روز قرصهایشان را نخورند، بلکه برایشان ماساژور خانم بیاوریم. آخرش هم وقتی دردهایشان به سراغشان آمد قایمکی از اعضای دیگر گروه، یکی یکی به سراغ پرستارها میروند. بخش زنها اما آرامتر است؛ یا حداقل تا قبل از ورود شاشا آرام بود.
شاشا تقریبا دو یا سه هفتهای میشود که به اینجا آمده. روز اول خودش تنها و بدون هیچ همراهی به اینجا آمد. گفت همهی کس و کارش را از دست داده و یک روز حس کرده که دیگر توان مقابله کردن با تنهایی و افسردگی در خانهی دوبلکسش را ندارد. برای همین خانهاش را فروخته و به اینجا پناه آورده. بیماری خاصی نیز نداشت، تنها کمی تکرر ادرار و بیاختیاری آن. از بعد آمدنش به اینجا، اوضاع کمی متفاوت از سابق شده. صدای آه و نالهها کمتر شده، درخواست برای مسکنهای مختلف کمتر شده، مشکل پروستات برخی از آقایون حل شده و مجبور شدیم زمان هواخوری زنان و مردان را جدا کنیم. مهمتر از همه اینکه دیگر همه به فکر کشتن تخت بغلیشان نیستند، بلکه رفاقتهای بسیار خوبی تشکیل دادهاند.
یکی از همین روزهای عادی خدا، گروهی از خانمها پیش من و گروهی از آقایان نیز پیش سرپرستار بخش آقایان آمدند و درخواست برگزاری جشن نوروز کردند. (آن هم برای اولین بار.) ما هم از این درخواست بسیار خوشحال شدیم و سریعا با خانوادههای آنها برای دریافت کمک هزینهی جشن تماس گرفتیم. خیلی زود شرایط را محیا کردیم و قرار شد که فردا شب جشن را برگزار کنیم. البته هیچکدام از خانوادهها علاقهای به شرکت در جشن نشان ندادند، ما هم ابراز ناراحتی کردیم از اینکه مجبوریم تمام خوراکیها را خودمان بخوریم.
امروز، اولین روز کاریام است که آن را با شادی و خوشحالی شروع میکنم. برنامهی کاریام را طوری ردیف کردم تا شروع شیفتام مصادف با شروع جشن باشد و یا حتی کمی بعدتر. اینجوری از خرحمالیهای قبل جشن در امانم. قرار بود جشن ساعت پنج عصر شروع شود و من حوالی ساعت شش بود که رسیدم.
برای باور کردن چیزی که میدیدم، نیاز به چند جفت چشم و مغز دیگر هم داشتم. با ناباورری نگاهشان کردم. عدهای روی پشت بام ایستاده بودند و به نوبت از لبهی آن میپریدند؛ اما به جای اینکه پخش زمین شوند باد میکردند و به بالا میرفتند. بعد از اینکه سه چهار متری اوج میگرفتند، مثل بادکنک بادشان میرفت و ول میشدند توی باغچه. بعد هم شاشا میآمد بالای سرشان و با دادن نفس مصنوعی به آنها، دوباره بادشان میکرد تا شبیه به روز اولشان شوند. عدهای دیگر نیز موهای چندمتری قرمز یا آبی یا سبز درآورده بودند. مردها ریشهای عجیبی گذاشته بودند که طول آنها تا نافشان میرسید. آنطرفتر یک استخر کوچک از شکلات غلیظ درست کرده بودند و دیابتیهای آسایشگاه با دهن باز در آن شنا میکردند. آن دسته از افرادی که روی ویلچر نشتسته بودند نیز انگار که توی پاهایشان فنر کار گذاشته باشند، مثل کانگورو اینور و آنور میپریدند.
باقی کسانی که در حیاط ایستاده بودند و مشغول به کارهای عجیب دیگر بودند را نادیده گرفتم و سریعا به دنبال پرستارها وارد ساختمان آسایشگاه شدم؛ اما اینکار خیلی امیدوارم نکرد و دیدم که پرستارها تصمیم به بازی گل کوچیک وسط سالن گرفتهاند و یایا را که از همه کوچکتر و پهنتر بوده به عنوان توپ بازی انتخاب کردهاند. از دم اتاقها گذشتم و دیدم انواع کنسرتها و رقصها درحال انجام است. قاعدتا دنیا یک روزه عوض نشده بود؛ پس شاید وقت آن رسیده که به آقای اصغری بپیوندم. گوشی را برداشتم و با رانندهی آمبولانس آنجا که از قضا یکی از دوستانم بود تماس گرفتم. تا قبل از اینکه آمبولانس برسد، سر و گوشی آب دادم و به سراغ کسی که معمولیترین حال را بین بقیه داشت رفتم. شاشا.
همچنان با جدیت تمام مشغول نفس مصنوعی دادن به انواع و اقسام موجودات بود. در این بین هم مدام دندان مصنوعیاش میپرید بیرون و پس از تمیز کردنش با لباسش، دوباره آن را سر جایاش میگذاشت. نزدیکاش شدم و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:«راست گفتی، تا مرز آفریقا همونطوری رفتم که رفتم. وقتی رسیدم اونجا دیگه خیلی کمباد شده بودم. بعدش درست افتادم وسط یکی از این قبیلهها. اونا هم خیلی باهام حال کردن و یه سری از این گیاهاشون رو بهم دادن و طریقهی مصرفش هم بهم نشون دادن. آخرش هم یادم دادن چجوری با مایندفولنس یا ذهنآگاهی، میتونم صاحب ذهن و بدنم بشم و با تمرکز زیاد، هوا رو توی سرم جمع کنم و بعدش شروع کنم به بالا رفتن. اینجوری شد که از اونجا برگشتم. ولی این سفر من رو تغییر داد و گفتم اولین کاری که باید بکنم تغییر آدمای این آسایشگاهه. برای همین مستقیم اومدم اینجا. حالا هم خانم سرپرستار عزیزم، نوبت به این رسیده که یکم دست از جدی بودن برداری و از زندگی لذت ببری.» آمدم چیزی بگویم، اما قبل از هر حرف اضافهای، چیزی از جیباش بیرون آورد و توی صورتم اسپری کرد:« به زندگی پرهیجان، خوش اومدی.»