"یک مشکلی که فکر میکنم من و امثال من همیشه داشتهایم، تنظیم میزان ورودی آب به بدنمان و خروجی آن در هنگام شب است. گفته میشود آنقدر محاسباتش سخت است که هنوز ناسا موفق به پیدا کردن فرمولی برای آن نشده و یک جایزهی بینالمللی به نام جیشبس نیز برای یابندهی فرمول آن طراحی شده که همچنان تا الانی که درحال نوشتن این متن هستم هنوز کسی موفق به دریافت آن نشده."
اینها فکرهایی بود که وقتی ساعت سه صبح با یک چشم باز به دستشویی رفته بودم تا خواب از سرم نپرد، از ذهنم میگذشت. تقریبا هرشب همینموقعها بیدارم میکند و وعدهی دیدار در مستراح را یادم میاندازد. مبارزه کردن با آن تنها یک نتیجه دارد، شکست و آبروریزی. به همین علت هرشب دعوت او را لبیک میگویم.
بالاخره کارم تمام شد و دوباره به آغوش تختم برگشتم. روی پهلویم غلت میخورم تا به خواب بروم؛ اما هنوز حسش با من است. چشمانم را باز میکنم تا ساعت را چک کنم. احتمالا سریع خوابم برده و متوجه گذر زمان نشدهام. ساعت دو و پنجاه دقیقه صبح است. باز دوباره داشتم خواب میدیدم. به سختی از جایم بلند شدم و خودم را به مستراح رساندم. نشستم و هرچقدر متنظر ماندم تمامی نداشت. انگار سر دیگرش به اقیانوس آرام وصل بود. کسی در زد و صدایم کرد: ((داری چیکار میکنی اون تو؟ دو ساعت و نیمه اونجایی.)) چقدر زمان زود میگذرد. سعی کردم جلوی آن را بگیرم اما تلاشم راه به جایی نبرد. ناگهان فکری به سرم زد. شرایط خیلی منطقی نبود. نکند دوباره خوابم؟ خودم را نیشگون گرفتم و بعد چشمانم را باز کردم و دیدم برادرم دارد پایام را از بین میبرد: ((پاشو مرتیکه. بو همه جا رو برداشته. مرد گنده.))
پتو را کنار زدم و دیدم همهجا غرق در آب اقیانوس آرام است. بلند شدم و به همراه پتو به مستراح رفتم. شانس من انگار امروز صبح مهمان سرزده داشتیم. آن هم چه کسی، زنداییم:((سلام عزیزم. ببخشید اگر مزاحم خوابت شدم و بیدارت کردم.)) سعی کردم پتو را جوری دور خودم بپیچم که خیسی شلوارم پیدا نشود:(( به سلام زندایی. احوال شما؟ نه بابا چه مزاحمتی. خودم بیدار شدم.)) با شک به پتویی که دورم پیچیده بودم نگاه کرد: (( عزیزم میگم یه بوهایی نمیاد؟)) سعی کردم حواسش را از خودم پرت کنم: (( چرا زندایی، چاه دستشوییمان چند روزی است گرفته.)) لبخندی زد و گفت:(( فکر کنم بیشتر بو از مستراح سیار میاد.)) و اشارهای به زیرپایم کرد که غرق در ادرارم شده بود. احساس کردم الان است که از شرم و خجالت به باقی ادرارها بپیوندم. همانموقع گوشیام زنگ خورد. از توی جیب شلوارم درش آوردم و سعی کردم با پیرهنم آن را خشک کنم. منشی دفترم بود:(( سلام آقای مهندس. جلسه شروع شده و همه منتظر آمدن شما هستن. جلسه رو یادتون رفته؟)) آخ! جلسه رو پاک فراموش کرده بودم. تمام مدیر و معاونان شرکت را باید میدیدم و متقاعدشان میکردم تا فروش را بیش از پیش کنند. لباسم را عوض کردم و خودم را به شرکت رساندم.
شانس من آسانسور خراب بود و باید از پلهها بالا میرفتم. شانس هم نداریم. دوباره نیاز به دستشویی دارم ولی دیرم شده و فرصتی باقی نمانده. رسیدم به دفتر و با منشی سلام و احوالپرسی کردم. خواستم وارد اتاق جلسه شوم که منشی جلویم را گرفت:(( آقای مهندس فکر کنم توی راه چایی رو ریختین روی خودتون.)) به شلوارم نگاه کردم که تا زانویم خیس شده بود. امروز روز اول کاری خانم منشی بود که زن یکی از دوستانم است که اتفاقا بسیار باهم تعارف داریم. حالا حتما امشب قرار است ماجرا را برایش تعریف کند و دیگر آبرویی برایم باقی نخواهد ماند. در همین فکرها بودم که صدای مادرم را شنیدم که صدایم میکند:(( بسه دیگه، بیدار شو چقدر میخوابی.)) و چشمانم را باز کردم. آخیش. خوابی بیش نبود. ساعت دوازده و نیم ظهر شده و وقت رفتن به مستراح.
بیدار شدم و به مستراح رفتم و برگشتم. قهوهای درست کردم و نشستم پشت لپتاپم تا ایمیلهایم را بررسی کنم. تنها یک ایمیل داشتم از طرف جایزهی بینالمللی جیشبند:(( به اطلاع شما شرکت کنندهی عزیز میرسانیم که فرمول ارسالی شما متاسفانه درست نمیباشد. اگر فکر میکنید محاسباتتان درست است، چشمانتان را باز کنید و به شلوارتان نگاه کنید.)) چشمانم را باز کردم و دیدم درحال شنا روی آب گرمی که در تختم هست، هستم.