ویرگول
ورودثبت نام
پندار
پندارکژپندار؛
پندار
پندار
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

"هم‌نشین سرمای بهمن"

از توی خانه بودن کلافه شده‌ام. از دیدن این در و دیوار تکراری و خسته کننده. بدون هیچ‌فکر یا معطلی، کاپشنم را برداشتم و بدون انتخاب مقصد به دل خیابان زدم. ساعت یازده و نیم شب، آن هم در بهمن ماه، شاید زمان خیلی خوبی برای بیرون رفتن از خانه نباشد؛ اما گاهی دیگر این مکان و زمان نیست که اهمیت دارد. مدتی به قدم زدن در خیابان‌ها ادامه دادم. تقریبا بعد از یک ساعت به یک دکه رسیدم. پاکت سیگاری خریدم و گوشه‌ای روی جدول برای تازه کردن نفسم نشستم. مدتی بود که دیگر سیگار نمی‌کشیدم؛ اما مگر دیگر فرقی هم می‌کند. سیگار اول را روشن کردم. هنوز نیکوتین‌اش وارد خون‌ام نشده بود که صدایی گفت:« آقای محترم این وقت شب اینجا جای سیگار کشیدن نیست.»

به دنبال صاحب صدا خیابان را با چشم از نظر گذراندم، ولی کسی آن حوالی نبود که صدای‌اش آن‌قدر نزدیک باشد. اهمیتی ندادم و به کارم ادامه دادم. دومین پک را که از سیگار گرفتم، سگی آمد و روبه‌روی‌ام نشست. صاف توی چشمان‌ام نگاه کرد و گفت:«زبون آدمیزاد سرت میشه؟» نگاهی به او انداختم و ابروهایم را درهم کشیدم:«چته؟ صاحب خیابون که نیستی.» سرش را انداخت پایین و به قصد تمسخر خندید:«لابد صاحب خیابون تویی. هرشب یکی زنش انداختش بیرون و میان گند میزنن به خواب ما.» جمله‌ی آخرش را خطاب به گربه‌ای که حالا متوجه حضورش شدم گفت. گربه نگاهی به من انداخت و گفت:« این بنده خدا رو مادرش هم گردن نمیگیره. حتم دارم که مجرده.»

من که طاقت شنیدن این خزعبلات را نداشتم قصد بلند شدن کردم. سگ درحالی که رگه‌ای از دل‌جویی در صدایش بود گفت:« حالا دلخور نشو بابا تو هم نصف شبی. خیر سرت آدمی.» و بعد آمد کنارم روی جدول نشست:« این آشغال چیه می‌کشی. دو قرون بیشتر هزینه کن و چیز بهتر بکش. حالا که گند زدی به خوابم یه نخ بهم بده.» سیگاری به او دادم و بعد برای او روشنش کردم. «آخیش، خیلی وقت بود که نکشیده بودم.» گربه نزدیکش شد و یک پس‌گردنی نثارش کرد:« آخه دروغگو رو سگ بگ.. بگه. چه میدونم هرچی. همین دیشب نشستی با یکی از این بدبختا به سیگار کشیدنا.» سگ بی‌توجه به حرف‌های گربه، آن یکی دستش را که آزاد بود روی شانه‌ام گذاشت:«حالا رفیق بگو چرا انقدر تو خودتی؟»

نمی‌دانم، اما انگار که منتظر بودم تا یک نفر این سوال را از من بپرسد:«چرا توی خودم نباشم. مشکل خواب دارم، افسردم، بی‌انگیزم، تنهام، هیچ دوستی ندار..» سگ پرید توی حرفم:« یواش یواش. یکی یکی. حالا تا اینجا که مشکل خاصی نداشتی. مشکل اصلی رو بگو نه هرچیزی که به ذهن معیوبت می‌رسه.» سعی کردم به ادبیات‌اش توجه نکنم. به هرحال آدم از لحن حرف زدن یک سگ خیابانی چه انتظاری دارد؟ با دلخوری ادامه دادم:« یعنی چی که تاحالا مشکلی نداشت؟» سگ پوزخندی رو به گربه زد و بعد برگشت به سمت من:« د آخه آدم حسابی، ساعت یک شبه نشستی میگی خواب نداری پول نداری اعصاب نداری اخلاق نداری و همینطوری پشت هم می‌بافی. من سگی که توی این آدم سرما نشستم اینجا و کنارت دارم سیگار می‌کشم به نظرت خواب دارم یا دل‌خوش؟ اصلا کی گفته باید داشته باشی؟ که بهت قول دادنش رو داده؟ برو یقه همون رو بگیر. مارو بیخیال شو سر جدت.» و سیگارش را به گربه داد تا او نیز گلویی تازه کند.

من احمق را بگو که راز دلم را پیش چه کسی باز کرده‌ام. سگ و گربه چه می‌فهمد از مشکلات زندگی انسان! گربه به سگ رو کرد و گفت:«الان حتما داره توی دلش میگه که اینا حیوونن نمیفهمن. ما انسانیم خیلی شاخ بزرگی هستیم!» و بعد هردو خندیدند. سگ که قیافه‌ی متعجب من را دید گفت:« رفیق هرشب ما اینطوری می‌گذره. دیگه کم‌کم شمارو از خودتون هم بیشتر می‌شناسیم؛ ولی باور کن اگه سگ بودی یا گربه، حتی موش بودی یا شپش روی موهای موش، بازم خیلی قرار نبود خوشحال باشی و روزی ده ساعت خواب راحت داشته باشی. چون اصلا قرار نبوده که بیایم اینجا برای خوشی. اومدیم اینجا که رنج بکشیم و به واسطه‌ی اون رنج‌ها رشد کنیم.»

با دقت به آن‌ها خیره شدم. حرف‌هایش برای‌ام آشنا بود. گویی اخیرا در جایی خوانده بودم‌شان. در حال تفکر به حرف‌های سگ بودم که کسی صدای‌ام کرد:«آقا، خوبید؟ چیزی لازم دارید؟» نگاهی به او انداختم. لباس نگهبانی پوشیده بود و تقریبا شصت ساله می‌زد. برگشتم تا به سگ نگاه کنم، اما رویم را برگرداندم خبری از هیچ‌کدام نبود. پاکت سیگار را نگاه کردم تا مطمئن شوم چیز دیگری دستم نیست. گفتم:«اره عمو جان خوبم، یکم سرم گیج رفت نشستم اینجا. الان دیگه خوبم و میرم.» بلند شدم و به سوی خیابان‌های دیگری که منتظرم بودند راه افتادم. پاکت سیگار را باز کردم و تعداد سیگارهایی که باقی مانده بود را شمردم. هجده‌ تا.

مشکلات زندگیسگگربه
۲
۰
پندار
پندار
کژپندار؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید