=)))
آهنگ جدید تیت اومد و فکر کنم تا وقتی حالم ازش به هم بخوره،پشت سر هم گوشش میدم.حتی اگر تا آخر تابستون هم بتونم،گوشش میدم.البته ورژنی که تایلا توش خونده بهتر بود ولی خب،چه اهمیتی داره؟
تعداد پیش نویس هام هزااارررر برابر تعداد نوشته هامه، یه جمله مینویسم و دیگه نمیدونم چطور ادامهاش بدم،این نوشته رو هم فقط به خدا میسپرم که جلو بره.
خیلی خیلی رندوم دلم خواست یه فهرست از چیز هایی که من رو میترسونن بنویسم:
- فضای تنگ و بسته.
واقعا احساس میکنم اکسیژن کم میآرم و هوا برام کافی نیست و فقط دو ثانیه با مرگ فاصله دارم.البته که حدود سه هفته پیش،تجربه ی بزرگی در همین رابطه هم با دوستام داشتم (بله.اون آسانسور کوفتی.) که برای هفت پشتم بسه و خیلی بیشتر فهمیدم که چقدر فضای بسته من رو میترسونه.فضای بسته با آدم های زیاد هم که دیگه بدتر! - حسرت داشتن.
مردم معمولا بهش فکر نمیکنن ولی واقعا ترسناکه.تو کاری که باید رو نمیکنی و حرفی که باید رو نمیزنی و انقدر پشت گوشت میندازی که دیگه وقتش تموم میشه.بعدش هم فقط تو میمونی و چیزی که تو دلت مونده و همش خودت رو سرزنش میکنی که چرا این کار رو نکردم و هیچ جوره نمیتونی زمان رو برگردونی. (حسرت یا پشیمونی؟ برای من صددرصد جواب پشیمونیه!) - به اون زندگی ای که میخوام نرسم.
واقعا منطقیه که در آینده به شغلی که الان میخوامش نرسم.چمیدونم، شاید علایقم عوض بشن یا دیگه شرایطش رو نداشته باشم. اما خیلی میترسم که شخصیتم به آدمی تبدیل بشه که برای زندگی ارزشی قائل نیست و نمیخواد اون رو ایدهآل و پر از خاطره بسازتش. نمیخوام بخاطر خودم،زندگیم حوصله سر بر و بی هیچ هیجانی باشه.چون در این حالت شاید مدت ها بعد،دوباره حسرت بخورم:) - محو شدن از یاد آدما.
از فراموش شدن توسط آدم هایی که قرار نیست از این به بعد هرروز ببینمشون بدم میآد(میترسم). هر کسی هم که باشه، از کسی که فقط برای سلام هرروز براش سر تکون میدم بگیر تااا دوستی که قسمت بزرگی از زندگیم رو باهاش به اشتراک گذاشتم.اینکه بخاطر گذر زمان و بزرگ شدن و زیاد شدن مشغله ها،دیگه همدیگه رو یادمون نیاد خیلی ترسناکه.تو با کسی هزاررررتا خاطره داری ولی بعد از چند سال ممکنه صدا و حتی اسم و صورتش رو فراموش کنی.
و.. (چیز هایی بودن که الان یادم میآن)
خیلی لیست کوتاهی بود و دوست دارم بعدا بیام و کاملش کنم.
دلم برای کتاب خوندن و د روکی دیدن تنگ شده.
امتحان ها روانیم کردن.
هفته ی دیگه میرم تئاتر و خیلی ذوق دارم.برام عجیبه که تاحالا نرفتم.(اصلا خانواده ی سینمایی و تئاتری ای نیستیم*خنده)
به شدت هوس تیرامیسو کردم.
اگر درس خوندن یکم دیگه فشار بیاره،خودم رو از زندگی خلاص میکنم.
لیگ ملت های والیبال چند روز دیگه شروع میشن و به شدت منتظر تمام بازی ها اممم.
با بچه ها تو مدرسه دست هامون رو رنگی کردیم و روی لباس هامون کلییی طرح جالب گذاشتیم.لباسه همش جلوی چشممه.
هیچ ایده ای که تابستون قراره چجوری بگذره ندارم.
تمااممم
*مرسی از سارا جان که اگر نبود،احتمال این نوشته رو هم پیش نویس میذاشتم.
فکر کنم آخر نوشتهم (که رندوم مینوشتم) ناخودآگاه شبیه نوشته های هستی شدد،الان که خوندم فهمیدم.خانومی اثرگذاری کردی:)