جمعهی آخرِ آبان رو تو کافه و با خوردن یه لاته و کیک شکلاتی شروع کردم، حالا با بودن زیر لحافِ چسبیده به شوفاژ تمومش میکنم.
روی تخت، چند دقیقه قبل خواب... دقیقه هایی که جزو عمرم حساب نمیشن.
به همه چیز و هیچ چیز فکر میکنم، نمی تونم تمرکز کنم. کلی کار نکرده پیش رومه، کلی هدف و آرزو، کلی لحظه های خوب که در انتظارمن... و من هم ذوق دارم بابتشون و هم اضطراب.
لبخند میزنم، با یه نفس عمیق استرسمو کنترل میکنم، میسپارم همه چیو به خدا... آروم میگیرم.
حالا وقت خوابه... صبح باید به موقع برسم محل کارم، من به خودم قول دادم منظم تر باشم :)
زیر لحاف مچاله میشم و خنکی رو تختی حالمو جا میاره. نیشم باز میشه. زیر لب خدارو شکر میکنم و میخوابم.