سال 97 بود که در نشیب زندگی بودم و روزهای خوبی را نمی گذراندم، تصمیم گرفتم برای رهایی از این حال و اوضاع نه چندان دلچسب به موسیقی پناه بیاورم. به نزدیک ترین آموزشگاه موسیقی رفتم و بخاطر سه تاری که روزی دوست عزیزی آن را به من هدیه داده بود، کلاس سه تار ثبت نام کردم. همینقدر دیمی!
راستش را بخواهی همانجا بود که معجزه ی شروع را یاد گرفتم.
همان جلسه اول هنگام برخورد زخمه به سیم سه تار، گویی زخمه ای دلنواز بر جانم کشیده شد. آنجا دیگر من نبودم! بعد از کلاس در مسیر برگشت به آنچه بر من گذشته بود فکر میکردم، و با گویه هایی تکذیب کننده که دیوانه شدی وگرنه اتفاقی نیفتاده، سعی در هضم آنچه بر من گذشته بود داشتم.
جلسه دوم باز تکرار شد و جلسه ی بعدش هم و بعد و بعد و ...
به خودم آمدم دیدم سه تار ساز اختناق است. از بس صدایش لاجون است؛ بغض فروخورده است انگار؛ طنین مخفی ترس و شیدایی. میگویند یک نفر شنونده برایش کم است و دو نفر زیاد.
اما دیده بودم حوالی سه صبح که همه ی اشباح مدرنیته در خواب اند و دیگر نه صدای رفت و آمد ماشینی هست نه صدای دور و دَرهم کارخانه ای، چنان رسا میشود این صدا که باید خفه اش کنی از ترس همسایه.
همچون زن است این ساز (از پشت نگاهش کن، موهایش را بافته است انگار) و حساس است همانقدر که هر زنی. قهر میکند با تو. راه نمیدهد تو را به خودش اگر نادیده بگیری اش. چقدر هم که اهل حسادت است این ساز! وقت هایی که بازی در می آورد ساز دیگری بگیر دستت، ببین چطور راه می آید با تو. چنان غرق در لذت این هنر شدم که تنها یک سال بعد از شروع دیمی آن، در ارکستر گروه به نامی در فرهنگسرای نیاوران کنسرت قابل قبولی را اجرا کردم. و این است معجزه ی شروع!