Violetromance
Violetromance
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

روح از من جسم از تو

پارت اول

_میترسیدم واقعا هم ترس داشت ،اینکه ندونی کجا میخوای بری و سرنوشتت تو دستای کیه.هنوز ندیده بودمش ولی باورم شده بود اون واقعی.خودمم نمیدونم چرا منی که برای همه چیز دلیل و مدرک میخواستم حالا باورم شده بود جادوگرا وجود دارند‌. شاید به خاطر درموندگیم بود،شایدچون تنها ترین راه جلوی من بود ،چه طور میخواست باورم نشه وقتی همه اون چیزا رو با چشمای خودم دیده بودم.اما مگه جایی برای پشیمونی هم بود‌.چون داشتم نزدیک میشدم سه تا پیچ رو رد میکردم می رسیدم.سرعتم و بیشتر کردم یه نگاه به آدرسی که بهم داده بود انداختم،بهم تأکید کرده بود به موقع برسم زمان خیلی براش مهم بود.لعنتی،ماشین مضخرف،بازیت گرفته؟؟ الان باید خراب شی.اونم وسط پیچ آخر. خدای من.خیلی وقت ندارم ،اشکال نداره .پیاده شدم وشروع کردم به دویدن،همین جوریش هم دیرم شده بود.هرچی نزدیک تر میشدم حس میکردم باد سردی می وزید.لابلای صداهای نامفهومی رو می شنیدم.ترسناک بود. احساس میکردم تنها نیستم پشت بوته ها کسی هست .صدای زوزه گرگ ها که با خنده وگریه آمیخته شده بود و اون سرما که تو چله تابستون بی سابقه بود.حس میکردی زمستون اومده.هرچی نزدیک تر میشدم باد شدید تر می وزید،انگار میخواست مانع ورد من بشه،یه لحظه تصمیم گرفتم فرار کنم همه چی رو ول کنم و برم اما.....(ذهن من پرواز کن سوی خیال/آن طرف ها هم نرو بامن بیا.آن طرف ها گرگ ها خوابیده اند/از برایت تا صبح رقصیده اند.آن طرف هاهم نرو طرار هست/از برای کارش هم، ابزار هست)

پارت اول

_میترسیدم واقعا هم ترس داشت ،اینکه ندونی کجا میخوای بری و سرنوشتت تو دستای کیه.هنوز ندیده بودمش ولی باورم شده بود اون واقعی.خودمم نمیدونم چرا منی که برای همه چیز دلیل و مدرک میخواستم حالا باورم شده بود جادوگرا وجود دارند‌. شاید به خاطر درموندگیم بود،شایدچون تنها ترین راه جلوی من بود ،چه طور میخواست باورم نشه وقتی همه اون چیزا رو با چشمای خودم دیده بودم.اما مگه جایی برای پشیمونی هم بود‌.چون داشتم نزدیک میشدم سه تا پیچ رو رد میکردم می رسیدم.

سرعتم و بیشتر کردم یه نگاه به آدرسی که بهم داده بود انداختم،بهم تأکید کرده بود به موقع برسم زمان خیلی براش مهم بود.

لعنتی،ماشین مضخرف،بازیت گرفته؟؟ الان باید خراب شی.اونم وسط پیچ آخر. خدای من.خیلی وقت ندارم ،اشکال نداره .

پیاده شدم وشروع کردم به دویدن،همین جوریش هم دیرم شده بود.هرچی نزدیک تر میشدم حس میکردم باد سردی می وزید.لابلای صداهای نامفهومی رو می شنیدم.ترسناک بود. احساس میکردم تنها نیستم پشت بوته ها کسی هست .صدای زوزه گرگ ها که با خنده وگریه آمیخته شده بود و اون سرما که تو چله تابستون بی سابقه بود.حس میکردی زمستون اومده.هرچی نزدیک تر میشدم باد شدید تر می وزید،انگار میخواست مانع ورد من بشه،یه لحظه تصمیم گرفتم فرار کنم همه چی رو ول کنم و برم اما.....


(ذهن من پرواز کن سوی خیال/آن طرف ها هم نرو بامن بیا.

آن طرف ها گرگ ها خوابیده اند/از برایت تا صبح رقصیده اند.

آن طرف هاهم نرو طرار هست/از برای کارش هم، ابزار هست)



سلام بنده نویسنده هستم در ژانر فانتزی وعاشقانه میخوام رمانم رو اینجا قرار بدم،امیدوارم بخونید و لذت ببرید.پیج اینستای من @violetroma.nce
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید