( بچه ها خسته نباشید ، فردا امتحان یادتون نره ) این آخرین حرفی بود که استاد زد و از کلاس رفت بیرون.
فاصله ای تا خونه نیست ، معمولا پیاده برمیگردم. هرچقدر هم فاصله کم باشه پاییز رو نمیشه نادیده گرفت .
اما این داستان با بقیه داستان ها فرق داره . شاید بخاطر اینکه این داستان نیست و فقط روایتی کوتاه از عاشق شدنه .
گفتم چون این روایت مثل بقیه داستان ها نیست پس خبری از خش خش برگ های پاییزی و بارون های ملایم پاییز نیست . حتی هوا هم آلوده است ، شهر هم کثیفه ، اما هنوز هم این پاییز برای من دلچسبه .
رسیدم خونه و طبق معمول روزم رو با فکر کردن به اون گذروندم . تک تک ثانیه های روز من با عطر وجودش معطر شده .
باز هم خبری از پر انرژی بودن یا بی نظیر بودن روز مثل داستان های دیگه نیست . هم روز بد گذشت هم به کارام نرسیدم ، خلاصه هرچی بود گذشت.
انقدر توی روز ذهنم درگیر بود که فرصت نکردم کادوی دیشبش رو باز کنم .
کم کم نزدیک نیمه شب بود و دوتا کار عقب افتاده داشتم ، یکی باز کردن کادو یکی هم خوندن برای امتحان فردا .
اول تصمیم گرفتم کادو رو باز کنم . چه جالب چراغ مطالعه! به دردم هم میخوره الان.
چراغ مطالعه رو گذاشتم روی میز و روشنش کردم .
هنوز به خط اول کتاب نرسیده بودم که با انگیزم برای نوشتن این روایت رو به رو شدم .
شاید بگی امکان نداره با یه بوی عطر و یه کادو اشک بریزی و قلم دست بگیری .
اما جوابم بهت اینه که : چرا میشه فقط کافیه عاشق باشی تا کلمه امکان نداره از کل زندگیت حذف بشه.
این بو ، بوی تن اون بود ، بوی لباس اون بود بوی وجود اون بود و میشه گفت ، بوی زندگی من بود .
این بو هم منو برد به روزای دوری هم منو برد به لحظه ی آغوش کشیدن .
حالا فهمیدی چرا گفتم این روایت با بقیه داستان ها فرق داره؟
چون برای خواندن داستان ها نیاز به چشم و سواد داری اما برای خواندن این روایت فقط نیاز به قلبی سرشار از عشق داری .