چشمانم را برای لحظه ای باز میکنم روز هاست که روی تخت بیمارستان گرفتار شده ام در من پشیمانی موج میزند پشیمان از زندگی و پشیمان از وجودم در دنیا ، پشیمان از همه چیز ...
در دلم می گویم ای کاش به گذشته برمیگشتم همانطور که با خودم در دلم حرف میزدم چشمانم ناخوداگاه بسته شدند و به خواب عمیقی فرو رفتم چشمانم را باز کردم ، دیدم که به گذشته رفتم لب ساحل در کنار معشوقم نشسته ام و صدای آرامش بخش موج های دریا به گوش میرسد ، من در تعجب مانده ام و با خود می گویم یعنی ... یعنی واقعا به گذشته بر گشته ام و می توانم باری دیگر زندگی کنم
روزها گذشت ... ماه ها و سال ها هم گذشتند
تا اینکه آن روز آمد روزی که من به دلیل تصادف معشوق و توان حرکت دادن پاهایم را از دست داده بودم ، از قبل خودم رو برای این اتفاق اماده کرده بودم این بار دیگر نمی گذارم و از این اتفاق جلوگیری میکنم
من با سرنوشت خود جنگیدم اما انسانی خوش شانس نبودم و دوباره بر سر تخت بیمارستان گرفتار شده بودم این بار کمتر از قبل غمگین ، ناراحت از دست دادن معشوقم بود زیرا یکبار ان درد از دست دادن معشوقم را از سر گذرانده بود دیگر پشیمان نبودم به این دلیل که تلاش خودم را کرده بودم باری دیگر چشمانم را بستم تا مدتی استراحت کنم اما کی می دانست آن بار قرار است واقعیت را بفهمم
چشمانم را باز کردم و پرستار را دیدم ازش پرسیدم امروز چندم است ؟ _ پرستار جواب داد امروز ... است در تعجب بودم زیرا ان روز که چشمانم را بسته بودم روز تصادف بود اما روزی که پرستار گفت روز قبل از سفر به گذشته ام است ان موقع بود که متوجه واقعیت شدم در اصل من به گذشته بر نگشته بودم بلکه به خواب عمیقی فرو رفته بودم
سال ها گذشت و وقت ان رسید که پیش معشوقه ام برگردم و تا اخر عمر در کنارش باشم این بار دیگر بار اخر بود که چشمانم را می بستم ، با آرامش به سوی مرگ میرفتم
پایان...