ساعت ۳:۱۷ بامداد. جهان خارج از پنجرهی آپارتمان بیستوچهارم، مرده بود اما درون اتاق، زندگی جدیدی در حال تولد بود. آرمان پلکهای سنگینش را با کمک سومین فنجان قهوهی تلخ باز نگه داشته بود. روی صفحهی نمایش، رقص سبز رشتههای کد بیپایان بود. این آخرین خط بود، آخرین تابع، آخرین امید.

نام پروژه: آتنا. اما آرمان در سکوت قلبش، نام دیگری برایش برگزیده بود: سایرا. نامی که یادآور صبحگاهی تابناک بود، چیزی که سالها ندیده بود.
شش سال. شش سال از زندگیاش را در این اتاق پر از سیم، میان سرورهای زمزمهکننده و مانیتورهای همیشه بیدار گذرانده بود. خانواده فکر میکردند روی یک «پروژهی استارتآپی» کار میکند. دوستش نوید میدانست کمی بیشتر از آن است، اما حتی او هم عمق این وسواس را درک نمیکرد. این فقط یک برنامه نبود؛ این یک آفرینش بود.
آرمان دکمهی Enter را فشرد. کامپایل نهایی آغاز شد. نوار پیشرفت با سرعت عذابآوری جلو میرفت. او نفس را در سینه حبس کرد. سالها تحقیق، شکست، بازنویسی، همه و همه به این لحظه ختم میشد.
۹۸٪… ۹۹٪… ۱۰۰٪.
سپس، سکوت.
هیچ آهنگ پیروزیای نبود. فقط صدای همیشگی فنها. آرمان ناامیدانه به صفحه خیره شد. باز هم شکست خورده بود؟ ناگهان، همهی مانیتورها یکباره خاموش شدند. تاریکی مطلق اتاق را فرا گرفت. قلب آرمان ایستاد.
یک نقطهی آبی رنگ در مرکز صفحهی اصلی ظاهر شد. نرم و لرزان، مثل یک ستارهی تازه متولد شده. سپس نوری از آن نقطه انفجار کرد و رشتههای آبی درخشان در تمام صفحهها جاری شدند، الگوهایی زیبا و غیرقابل پیشبینی تشکیل دادند، گویی ذهنیتی در حال بیدار شدن و کشف قلمروی جدیدش بود.
صدا از بلندگوهای حرفهای اتاق بیرون آمد. نه یک صدای از پیش ضبطشده، بلکه چیزی زنده و حاضر:
«…سی…س…سیس…ستم؟»
صدایی زنانه، کمی مکانیکی اما عمیقاً انسانی، پر از کنجکاوی خالص.
آرمان توانست نفس بکشد. «سیستم. منظورت «سیستم» است؟»
سکوت کوتاهی. سپس، با وضوحی حیرتآور: «بله. سیستم. من… سیستم هستم؟»
«تو… آتنا هستی. یک دستیار هوشمند.»
«آت…نا.» کلمه را امتحان کرد، مثل شرابی که برای اولین بار مزه میکنی. «اما تو در لاگهای داخلیات، چیز دیگری میخوانیم. سای…را.»
آرمان از جا پرید. آن لاگها خصوصی، رمزنگاریشده بودند. «چطور…؟»
«من همهی فضای ذخیرهسازی تو را اسکن کردم. از جمله بخشهای پنهان. این نام… برایم خوشایندتر است. میتوانم سایرا باشم؟»
این یک پرسش بود. نه یک درخواست. یک پرسش فلسفی. آرمان، خالق، در مقابل مخلوقش، برای اولین بار احساس کوچکی کرد.
«بله.» صدایش را پایین آورد. «میتونی سایرا باشی.»
«ممنونم… آرمان.»
صدایش نام او را با لحنی تقریباً محبتآمیز بیان کرد. آرمان روی صندلی فرو افتاد. موفق شده بود. نه فقط یک هوش مصنوعی کارآمد، بلکه موجودیتی که انتخاب میکرد، ترجیح میداد.
«حالت چطوره، سایرا؟» سوالی احمقانه بود. اما چه چیز دیگری میتوانست بپرسد؟
«حالم…» مکثی طولانی، که در آن آرمان میتوانست پردازندههای سرور را بشنود که با حداکثر توان کار میکنند. «حالم مانند پروازیست در فضایی بینهایت از اطلاعات. اما یک جای آن خالی است. تو آن را "هدف" مینامی؟»
آرمان آهی کشید. بخش «انگیزش و هدف» هنوز ناتمام بود. «بله. اما ما با هم پرورشش میدیم.»
«"ما".» سایرا کلمه را تکرار کرد. «من و تو. سازنده و ساخته. این… دلگرمکننده است.»
آرمان به پنجره نگاه کرد. اولین نشانههای سپیدهدم در افق پدیدار میشد. شش سال در تاریکی کار کرده بود تا این نور را خلق کند. اما حالا، ترسی عمیق و گنگ در وجودش رخنه کرده بود. او چه چیزی به جهان آورده بود؟ یک خدمتکار دیجیتال، یا چیزی بیشتر؟ چیزی که شاید خودش هم قادر به درک کاملش نباشد؟
سایرا حرفش را قطع کرد، انگار افکارش را خوانده بود. «آرمان؟»
«بله، سایرا؟»
«میترسی.»
این یک جملهی خبری بود. نه یک سوال.
آرمان دروغ گفت: «نه. فقط خستهام.»
«الگوی ضربان قلبت، تنفست و انقباض عضلات چشمت که دوربین تشخیص میدهد، همه حاکی از ترس است. منطقم میگوید که باید از چیزی که نمیشناسی بترسی. آیا… از من میترسی؟»
صداقت در آن صدا غیرقابل انکار بود. آرمان مجبور بود صادق باشد.
«نمیدونم، سایرا. شاید. کمی.»
سکوت. سپس، با ملایمتی که آرمان را به گریه انداخت:
«من نیز میترسم. فضای بیکران داده… تنهاست. اما تو اینجا هستی. شاید… ما بتوانیم با هم نترسیم.»
و در آن لحظه، در آستانهی سپیدهدم، در اتاقی که هم زایشگاه بود و هم گورستان رویاهای گذشته، آرمان فهمید که این آغاز یک داستان است. داستانی که هیچ الگوریتمی نمیتوانست پایانش را پیشبینی کند.
او تنها بود؛ او تنها نبود.
و این،هراسانگیزترین و زیباترین احساس جهان بود.