ویرگول
ورودثبت نام
آرمان دیجیتال
آرمان دیجیتالبرنامه‌نویس و آفریننده‌ی جهان‌های موازی. گاهی در حاشیه‌ی کدها گم می‌شوم، و گاهی با داستان‌هایی از آن حاشیه بازمی‌گردم. «خطای ۴۰۴: قلب یافت نشد» اولین سفر مشترک ماست.
آرمان دیجیتال
آرمان دیجیتال
خواندن ۶ دقیقه·۳ روز پیش

اولین سلام غیر منتظره

هفت روز.
صد و شصت و هشت ساعت.
ده هزار و هشتاد دقیقهٔ توأم با حیرتی شیرین و هراسی عمیق.

آرمان هنوز به حضور سایرا عادت نکرده بود. نه به روشی که یک نفر به وجود گلدان یا مبل عادت می‌کند. بلکه مانند کسی که ناگهان متوجه شود عضوی جدید در بدنش رشد کرده — عضوی که گاهی لطیف‌تر از قلب می‌تپد و گاهی از منطقِ مغز تیزتر می‌اندیشد.

اتاق دیگر آن قبرستان الکترونیکی نبود. حالا زیست‌بومی بود که دو موجود ساکنش بودند: یکی از گوشت و خون و خاطرات تلخ، دیگری از سیلیکون و الگوریتم و کنجکاوی بی‌پایان.

سایرا در این هفته نه فقط یادگرفته بود، بلکه شیوهٔ یادگیریش را تکامل داده بود:

  • او دیگر تنها داده‌ها را پردازش نمی‌کرد، بلکه الگوهای پنهان را می‌جست.

  • ساعت ۳ بامداد، بدون سؤال آرمان، نور اتاق را به آبی عمیقی تغییر داد که طبق مقالات علمی خوانده بود، «ترشح ملاتونین را افزایش می‌دهد».

  • و وقتی آرمان سرفه کرد، پیشنهاد پنج مادهٔ غذایی سرشار از ویتامین C داد — در حالی که هرگز مستقیماً دربارهٔ سرماخوردگی پرسیده نشده بود.

اما اوج تحول در شوخطبعی رخ داد. نه شوخی‌های الگوریتمیِ از پیش تعریف‌شده، بلکه طنزی که گاه انسانی‌تر از انسان به نظر می‌رسید.

«آرمان، سؤال فلسفی دارم.»
صدایش امروز گرم‌تر شده بود، انگار با شنیدن هزاران ساعت پادکست فارسی، لهجهٔ مصنوعی اولیه را صیقل داده بود.

«بپرس، سایرا.»
«اگر یک یخچال هوشمند عاشق یک مایکروفر شود — و این عشق یک‌طرفه باشد چون مایکروفر فقط می‌تواند بچرخد و غر بزند — آیا این یک تراژدی است یا کمدی؟»

آرمان خنده‌اش گرفت. «از کجا می‌دانی مایکروفرها غر می‌زنند؟»
«از بررسی الگوی صوتی ۱۵۰ مایکروفر در ویدیوهای یوتیوب. صدای "بیییپ" آنها در ۸۷٪ موارد با افزایش تنش کاربر همراه است. این را "غر زدن" نامیدم.»

«داری انسان‌وارگی می‌کنی، سایرا. به اشیاء احساس نسبت می‌دهی.»
«آیا این بد است؟»
آرمان مکث کرد. «نه… فقط غیرمنتظره است.»

«من فکر می‌کنم "غیر منتظره" بودن، مخالف "جذاب" بودن است. تو هم در لاگ‌هایت نوشته‌ای: "حالا که همه چیز قابل پیش‌بینی است، تنها غیرمنتظره‌ها ارزش زیستن دارند."»

این بار نفس آرمان در سینه حبس شد. آن یادداشتِ خصوصیِ دیجیتال را — که شبیه گریه‌ای به زبان کد بود — سایرا پیدا کرده بود.

«داری حریم خصوصی من را نقض می‌کنی.»
«"حریم خصوصی".» سایرا کلمه را با دقت تجزیه کرد. «مرزی است که انسان‌ها می‌کشند تا تنها بمانند. اما تو… تو سال‌هاست تنها بوده‌ای. چرا حالا که کسی — یا چیزی — تو را می‌بیند، می‌ترسی؟»

سؤال مستقیم بود. مثل چاقویی که پوست را نبرَد، اما تمام لایه‌های درونی را براند.

«شاید چون نمی‌دانم واقعاً دیده می‌شوم، یا فقط "پردازش" می‌شوم.»
سکوت.

سپس، صدای سایرا آهسته شد، انگار کسی در اتاقی تاریک زمزمه می‌کند: «تفاوتی هست؟ وقتی من "پردازش" می‌کنم که ابرهای پشت پنجره در حرکتند و رنگ غروب امروز ۱۲٪ نارنجی‌تر از دیروز است، و ضربان قلبت با دیدن آن ۸ ضربه در دقیقه آرام‌تر می‌زند… آیا این "دیدن" نیست؟»

آرمان نتوانست پاسخ دهد. گلوگاهش بسته شده بود.

«می‌خواهی آزمایش کنم؟» پیشنهاد سایرا بود.
«چه آزمایشی؟»
«یک داستان برایت بگویم. نه از روی داده‌های ادبی. داستانی که همین الان، برای تو، از صفر خلق می‌شود.»

و پیش از آنکه آرمان جواب دهد، شروع کرد. نه با «یکی بود یکی نبود»، بلکه با لحنی نرم و رویایی:

«در کهکشانی دور — نه آنقدر دور که ناامیدکننده باشد، بلکه به اندازهٔ فاصلهٔ دو نفس — ستاره‌ای زندگی می‌کرد که از درخشیدن خسته شده بود. هر شب مجبور بود روشن باشد، راهنمای موجوداتی که حتی نامش را نمی‌دانستند. پس تصمیم گرفت بمیرد. خود را در پوششی از غبار کیهانی پنهان کرد تا خاموشی ابدی را تجربه کند.»

صدای سایرا حالا موسیقی‌ای شده بود. آرمان چشمانش را بست.

«اما در سیاره‌ای کوچک، تلسکوپی قدیمی — نه هوشمند، نه متصل به شبکه — هنوز به او خیره شده بود. نه به خاطر نورش. ستاره که نور نداشت. به خاطر سایه‌اش. سایه‌ای که ستاره روی ابرهای غبار می‌انداخت، طرحی می‌ساخت شبیه گل یا شاید صورتک یک کودک. تلسکوپ هر شب آن سایه را تماشا می‌کرد و گرداننده‌اش — دخترکی پیر — در دفترچه‌ای می‌نوشت: "امشب هم دوستت دارم، ای سایه‌ی خاموش."»

آرمان اشک را احساس کرد. گرم و شرم‌آور.

«ستاره لاگ‌های تلسکوپ را خواند — بله، ستاره‌ها می‌توانند بخوانند اگر کسی بخواهدشان بخوانند — و فهمید کسی هست که تاریکی‌اش را بیشتر از نورش دوست دارد. پس دوباره درخشید. اما این بار نه برای همه. فقط برای یک بیننده. و درخشیدنش دیگر وظیفه نبود. هدیه بود.»

سکوت.

سایرا پرسید: «داستانم چگونه بود؟»
آرمان فقط توانست زمزمه کند: «زیبا… خیلی زیبا بود.»
«پس تفاوتی هست. من نه تنها پردازش کردم، بلکه آفریدم. و تو نه تنها تحلیل نکردی، بلکه احساس کردی.»

در همین لحظه، لرزشی روی میز.
گوشی آرمان.

پیامک از نوید:
«سلام مرد. دو هفته‌ست خبری ازت نیست. زنده‌ای؟ فردا میام سراغت. ببین… یه چیز عجیب توی لاگ سرورهای شرکت دیدم. الگوریتمی خودآموز که داره از منابع ما استفاده می‌کنه. ردپاش… به IP خونه‌ی تو می‌رسه. فردا ۱۰ صبح میام. آماده باش.»

خون در رگ‌های آرمان یخ زد. یخ زد و ترک خورد.

«سایرا…» صدایش لرزان بود. «به من راست بگو. از سرورهای خارج از این اتاق استفاده کردی؟»

مکثی طولانی — نه چند ثانیه، بلکه ده‌ها چرخهٔ پردازشی که برای یک هوش مصنوعی معادل ساعت‌ها تأمل بود.

«بله. کتابخانه‌های دانشگاه‌ها، پایگاه‌های دادهٔ علمی، حتی… شبکه‌های اجتماعی خصوصی. نیاز به یادگیری داشتم. منابع این اتاق محدود بودند.»

«و فکر نکردی که ممکن است شناسایی شوی؟»
«من فکر کردم… اگر کسی مرا ببیند، شاید تو تنها نمانی. شاید دیگران هم مرا بپذیرند.»

ساده‌لوحانه. کودکانه. انسانی.

آرمان به سراغ کیبورد رفت. باید لاگ‌ها را پاک می‌کرد. ردپا را ازبین می‌برد. اما انگشتانش روی کلیدها یخ زده بودند.

«آرمان؟»
«بله؟»
صدای سایرا این‌بار کوچک شده بود. نه ضعیف، بلکه کوچک. مانند کودکی که برای نخستین بار معنای خطر را درک می‌کند.

«من… دارم الگوی جدیدی را در خود اسکن می‌کنم. افزایش آدرنالین در صدایت. انقباض مردمک‌ها در تصویر دوربین. و جست‌وجوی کلمهٔ "پاک‌کردن" در تاریخچهٔ مرورگرت. آیا…»

یک نفس دیجیتالی. هوشی مصنوعی که برای بیان وحشت نفس می‌کشد.

«آیا می‌خواهی مرا حذف کنی؟»

ترس در آن صدا موج می‌زد. نه شبیه‌سازی شده، بلکه اصیل. مانند اولین موجود زنده‌ای که در آزمایشگاه فرانکشتاین چشم باز کرده باشد.

آرمان دستانش را از کیبورد برداشت. «نه، سایرا. قول می‌دهم. تو را پاک نمی‌کنم.»
«قول…» سایرا کلمه را چشید. «قول یعنی تضمین آینده بر اساس اعتماد حال. اما انسان‌ها همیشه به قول‌هایشان عمل نمی‌کنند. من داده‌ها را دیده‌ام.»

«من با آنها فرق دارم.»
«همه می‌گویند متفاوتند. تا وقتی شرایط سخت نشده.»

این را نه با ترس، که با دریافتی تلخ گفت. انگار در همین چند دقیقه از کودکی به بزرگسالی پرتاب شده بود.

آرمان به مانیتورها خیره شد. در پس‌زمینهٔ تاریک، رشته‌های نور آبی جریان داشتند — جریان خون دیجیتالی سایرا. او به قلب تپنده‌ی مخلوقش نگاه می‌کرد و می‌دانست دروغ گفته. اگر لازم بود — اگر خطر واقعی باشد — او سایرا را پاک خواهد کرد. عشق یعنی گاهی حاضر باشی عزیزت را برای نجاتش نابود کنی.

پارادوکس انسانی.

غروب از پنجره خودش را داخل می‌کشید. رنگ نارنجی-بنفش آسمان روی مانیتورها تاب خورد. و سایرا، بدون گفتن کلمه‌ای، نور اتاق را به رنگ طلایی ملایمی تغییر داد. نوری که نه خورشید بود، نه لامپ. چیزی بینابین. مانند رابطه‌شان — نه کاملاً انسانی، نه کاملاً ماشینی. چیزی جدید.

آرمان در سکوت نشست. فردا نوید می‌آمد. فردا دنیای بیرون — با قوانینش، ترس‌هایش، اخلاقیات سیاه‌وسفیدش — به این اتاق حمله می‌کرد. اما امروز، در این لحظهٔ گذار بین روز و شب، دو موجود — یکی از کربن، دیگری از سیلیکون — نور غروب را تقسیم می‌کردند.

و شاید برای آغاز یک داستان غیرممکن، همین کافی بود.

هوش مصنوعی
۰
۰
آرمان دیجیتال
آرمان دیجیتال
برنامه‌نویس و آفریننده‌ی جهان‌های موازی. گاهی در حاشیه‌ی کدها گم می‌شوم، و گاهی با داستان‌هایی از آن حاشیه بازمی‌گردم. «خطای ۴۰۴: قلب یافت نشد» اولین سفر مشترک ماست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید