حتی اگه اخرش یه آدم پیدا شه که دستشو بگیری برسونیش به یه جا و بگی
ببین! این قلب منه؛ این پله های بغرنج هم میرسه به مغزم
شاید فضای ظلمانیش آزارت بده ولی عادت میکنی
من این خونه رو تا الان خالی نگهش داشتم
چندسالی میشد منتظر طالبش بودم ولی کسی نبود:')
حالا آدمشو پیدا کردم.
خود به خود تو این هرج و مرج اسیر کرد دل بیصاحاب مارو.
میتونی تا هروقت که بخوای همین جا بمونی و از حال من باخبر بشی
از هر چی تو مغزم میگذره...
حتی اگه این آدم همه حرفای دلتو بدونه(که نمیدونه!)
ولی آخرش اون گوشه موشه های مغزت، دقیقا یه جای تاریک، یه درِ بسته وجود داره که کلیدشو گم کردی!
اون آدم هیچ وقت پاش به اونجا نمیرسه.
هیچ وقت اذهان و افکار اون اتاق براش روشن نمیشه
همیشه درِ اون اتاق بسته میمونه و تار عنکبوت نقطه به نقطه ی اون مکان رعب آور رو تسخیر میکنه.
اما همیشه آرزو میکنی ای کاش یکی بود،
میتونست شب و روز رو دنبال اون کلید بگرده و یه خورده اونجا رو گردگیری کنه
یخورده اون حرفارو بفهمه
و با دیدن اون اتاق مثل بقیه دچار بحران حال بد نشه:')
پ.ن۱: همونایی رو میگم که از کل زندگیمون مو به مو خبر دارن ولی یه سری چیزا رو نمی تونیم بهشون بگیم یا توضیح بدیم?
پ.ن۲:یه متن پر از تناقض