ما نیازمندِ هنریم تا حقیقت هلاکمان نکند.
این پست صرفا جهت تخلیه ذهن است !

مغزم بدجور درد می کنه و منقبض می شه...
سرم پر از همهمه و هیاهو، پر از سر و صدا و فکرای بی ربطه...
افکار بی سر و تهی که در عرض چند صدم ثانیه یا شاید کمتر جاشونو به هم میدن و به تدریج ترسناک تر و ازار دهنده تر میشن!
بی حوصله ام ! بدنم کوفته شده ، مویرگ هام به هم گره خوردن ، مولکول های قلبم از هم فرو پاشیدن و در جریان خونم محو شدن و حتی روحم ادای پرنده ی دیوونه ای رو در میاره که تصویر خودش در پنجره رو با رقیب اشتباه گرفته و به سمت اون حمله می بره !
خستم ! خستم از خونه نشینی، ترس از بیماری، از جون دادن بی وقفه ی آدمهای بی گناه رو تختای بیمارستان ، از بی تفاوتی ما آدمهایی ک اسم خودمون رو انسان گذاشتیم و به دروغ شعار انسانیت سر می دیم!
خستم از اخبار و حوادث، از روزای تکراری ، خستم از چرخ زدنای بی دلیل تو فضای مجازی ، از وقت تلف کردن هایی که نه تنها هیچ سودی ندارن بلکه به شدت مخربن
خستم از فشارای درسی ، امتحان های پشت سر هم ، از معلم هایی که حتی به اندازه سر سوزن هم دانش اموزا رو درک نمیکنن ، از تقلب ، از درس نخوندن و نمره های آبکی که با چاشنی تند عذاب وجدان همراهَن!
خستم از روز هایی که با سرعت برق و باد میگذرن بدون اینکه تجربه کنیم ، بدون اینکه زندگی کنیم...
از هیاهو و تند دویدن های بی دلیل خستم .
حتی این خستگی ها هم خستم، عصبانیم، آزرده و کلافم ، واقعیت اینه که همه ی ما تظاهر می کنیم . دنیا پر از نقابه ! پر از بوهای گند ، پر از مزه های تلخ، پر از رنگ های تیره و مات
.
.
.
اما هنوز امید هست:)
پ.ن1 : به خاطر تلخی نوشته هام ببخشینم...
مطلبی دیگر از این نویسنده
من مانده ام تنهای تنها...
مطلبی دیگر در همین موضوع
فرار مغزها - قسمت خیلی اول
بر اساس علایق شما
تیم همفکری سیروسلوک