شاید هیچگاه نتوان به درک عمیق و توصیف روشنی از هنر رسید و تعریفی از آن در قالب کلمات داشت
شاید همواره زبان قاصر بماند چرا که کلمات خود جزئی از هنر هستند اما تا جایی که میدانم اگر چیزی به اسم هنر وجود نداشت، زندگی پیوسته به دنبال رنگ گمشدهی خود میگشت و از سردرگمی او ما هم از پا میافتادیم
از نگاهِ من هنر خودِ زندگی است و در هر ذره از جهان رگههایی از آن را میتوان یافت
روح انسان به این معجزه گره خورده و گاهی او در میان تاریکی های وجودش با لمس و مشاهدهی شاهکارهای هنری به درکی از روشنایی میرسد و راهی برای ادامهی زندگی در پیش پای خود میبیند
اما موسیقی، نفس های یک جسم بی جان، برخورد مکرر انگشتها به سیمهای از حال رفته و جانی که میبخشد، عمیقا ستودنیست
گاهی چنان در آواها غرق میشوی و نواها در روزنههای وجودت مینشینند که صداهای دیگر توهمی بیش نیست
و من میگویم: زندگی در موسیقی جریان دارد
گاهی با تو همسخن میشود و با دستان نوازشگرش دستی به ذهنت میکشد شاید پس از آن دیگر از روحِ مغموم درونت نالهای بلند نشود
محتملا اگر موسیقی خلق نمیشد
انسان مقصدی برای آرامش نمییافت و مهم تر از آن، تکه ای امیدبخش از هنر از ازل به دستِ سرد فراموشی سپرده میشد و جای خالیِ آن در دلِ لحظهها به جا میماند
شاید هیچگاه قادر به شناخت نخستین دستانی که با موسیقی آشنا شد نباشم اما تصور میکنم که این مفهومِ شگرف از نقطهای بسیار دور از زمانِ کنونی،
با اولین تپش قلب یک انسان، از خاک برخاست