پرتقالی"
پرتقالی"
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

دختر طاقت بیار !

چند روز گذشته طی یک حادثه ی بمب گذاری بی رحمانه تو یکی از دبیرستان های کابل ده ها دختر هزاره ی افغان مادر و پدرشون رو تنها گذاشتن :)

جدا از دردناک بودن این حادثه ( که هر دفعه وقتی یادش میفتم نمی تونم جلوی اشکامو بگیرم!) ارتباطش با افغان ها من رو یاد یه دختر مهربون افغان انداخت :) (شدیدا دل تنگشم و میخوام یه بار دیگه ملاقاتش کنم)

دختری که باعث شد دست از نژاد پرستی بردارم و فکر نکنم چون مردم افغانستان برای ما کار می کنن آدمای کم ارزشین و نباید براشون احترام قائل باشیم !

اولین دیدار ما بر می گرده به روز اولی که وارد کلاس زبان شدم .

خب مثل همه ی آدمایی که وقتی با محیط و آدم های جدید رو به رو میشن احساس خوبی ندارن منم همین طور بودم و احساس غریبی می کردم

اما همون اوایل یه دختر به من لبخند زد و سلام کرد . اون باعث شد راحت تر بتونم اون ساعت رو بگذرونم و احساس کنم تنها نیستم .

من حتی اسم اون دختر رو هم نمی دونستم چه برسه به اینکه بدونم اهل ایران نیست . به هر حال اون طوری رفتار کرد که انگار سال هاست هم دیگه رو میشناسیم . روز ها گذشت و باهاش صمیمی شدم و توی اون مدت چیزهایی ازش فهمیدم.

نبیله یه دختر 18 ساله ی افغان بود که به خاطر عدم امنیت در کشور افغانستان از سه سالگی به ایران نقل مکان کرده بود و عاشق ایران و آدماش بود ( با تمام سختی هایی که کشیده بود) اون واقعا قلب بزرگ و مهربونی داشت:)

از اونجایی که مسیر رفت و برگشت هر دومون یکی بود راه خونه رو با هم طی می کردیم و تو راه کلی باهم صحبت می کردیم

نبیله همیشه باعث خوشحالی و دلگرمی من بود . توی اون سه سالی که کنارش بودم به یاد ندارم حتی یک بار منو ناراحت کرده یا قلبم رو شکسته باشه . اونا بضاعت مالی خوبی نداشتن ولی اکثر مواقع یه مقدار پول همراهش داشت و برای من و خودش یکم خوراکی می خرید تا تو راه بخوریم و من واقعا لذت می بردم :)

یه روز که وارد کلاس شدم دیدم تمام مشکی پوشیده و انگار حال خوبی نداره . فهمیدم که مادرش رو از دست داده و این موضوع به شدت من رو ناراحت می کرد...

اون روزا توی راه باهم حرف نمی زدیم زیاد و من هیچ وقت ازش نپرسیدم چرا این اتفاق افتاد چون ممکن بود با این سوال ناراحتش کنم ولی نبیله خیلی زود خودشو جمع کرد و با این مسئله کنار اومد و هیچ وقت روحیش رو از دست نداد. حال و هواش بعد از فوت مادرش حیرت انگیز بود ... انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده ( اون کنار خواهر بزرگ تر و پدرش زندگی میکرد و یه برادر متاهل هم داشت البته! )

یادم میاد یه روز تو کلاس نشسته و منتظر مدرس بودیم...

یکی از بچه ها که اتفاقا از من سه سال بزرگ تر بود در حال تعریف کردن خاطره ی دیشبش برای بغل دستش با صدای بلند بود

یه جایی از خاطرش طبق عادت خیلی از ما از کلمه ی افغانی به عنوان یه توهین استفاده کرد ! ( مثلا مثل افغانیا لباس پوشیده بود) اون لحظه دیدم که چهره ی نبیله در هم کشیده شد ولی حرفی نزد. اون دختر واقعا قلبش رو شکست :) اما هیچ وقت نبیله به روش نیورد

تا اینکه یه روز توی راه برگشت بهم گفت چرا ریحانه اون روز اون حرفو زد؟ مگه افغانستانیا چشونه که همه اینطور راجع بهشون حرف میزنن؟ و من اون موقع واقعا حرفی برای گفتن نداشتم و فقط گفتم منم از حرفش خیلی ناراحت شدم ول به دل نگیر شاید متوجه حرفش نبوده ( ولی واقعا نبیله به دل نگرفت :) )

به هر حال

شاید نبیله اونقدرا باسواد نبود

شاید انقدرا زیبا نبود ( از نظر من بود! )

شاید اونقدرا اصیل نبود

ولی قلبش دریا بود!

آدم روغرق خودش می کرد :)

خیلی وقته که ازش خبری ندارم...

امیدورام هر جا که هست حالش خوب باشه!

امیدوارم جایی قلبش رو نشکسته باشم!

خلاصه که...

همه ی ما انسانیم:)

همه ی ما یه خدا داریم :)

حواسمون به هم باشه و آدمارو با هر نژاد و ملیتی ، با هر چهره ای دوست داشته باشیم :)

از زیبایی هاش:)
از زیبایی هاش:)



دفترای خاک و خون خورده :)
دفترای خاک و خون خورده :)


و اشکای یه مادر برای دختری که دیگه نیست...
و اشکای یه مادر برای دختری که دیگه نیست...


قلبایی که خیلی پاک بودن :)
قلبایی که خیلی پاک بودن :)


پ.ن : ببخشین اگر ناراحتتون کردم ...






افغانستان
ما نیازمندِ هنریم تا حقیقت هلاکمان نکند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید