یه مدت بود حس میکردم یه چیزی تو وجودم با بقیه فرق داره. مثلا وقتی کولر روشن میشه، من ناخودآگاه حس میکنم باید پیرهنم را سفت بگیرم و به افق خیره بشم!
یا موقع بارون بهاری، یه صدایی تو سرم میگه: زمستان در راه است…
بالاخره دیگه طاقت نیاوردم. گفتم باید بفهمم ریشهم چیه. شاید واقعاً یه استارک گمشدهم؟ پس رفتم یه تست DNA اجدادشناسی دادم و بعد از یه مدت، نتایج اومد.
فرآیند علمی: بزاق دهان + کلی خیالبافی = حقیقت ژنتیکی
ولی چیزی که واضحه اینه که: من پسر زمستونم؛ پسر دیوار؛ برادر قسم خوردهی کلاغها و نوهخاله ند استارک.

آزمایش اجدادشناسی مثل اینه که یه کشو رو باز کنی و ببینی اون وسط یه نامهی قدیمی از جدت داری که برات نوشته: «پسرم، ما از شمال اومدیم. زمستونا فقط جوراب پشمی نمیپوشیدیم، ما سوار اژدها میشدیم.»
شاید واقعاً چیزی عوض نشه. ولی حس باحال اینه که از خودت یه نسخهی فانتزی داری. نسخهای که وسط تهران با مترو جابهجا میشه، ولی ته دلش فکر میکنه یه روز باید برگرده شمال… شمالِ دیوار!