ویرگول
ورودثبت نام
آراد کلانتری
آراد کلانتری
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

به دلقکت بخند عزیزم!



همیشه خودم را یک پیراهن چهل تکه تصور می‌کردم؛ از آنها که یک تکه‌اش از چین آمده و تکه‌ی کناری‌اش از لباس های قدیمی پدربزرگ هاست. نمایشگاهی بی انتها از سلیقه ها و رفتار هایی که گویی هر کدام از جهانی آمده‌اند. اما میان این حجم از تنوع، اطرافیانم به طور معمول من را دلقک جمع می‌خوانند؛ البته حق هم دارند. من هم یادم نمی‌آید در جمعی بیشتر وقتم را صرف خنداندن خودم و دیگران نکرده باشم؛ میان کارهای زیادی که می‌توانم حرفه‌ای یا مبتدی آنها را انجام دهم. اگر به عقب برگردم هم این تصویر از خودم را تغییر نمی‌دهم؛ حتی دوست دارم این تمرین را بیشتر ادامه دهم؛ تمرین خنداندن؛ خنداندن او.

آنقدر در جمع های مختلف می‌گویم و می‌خندانم تا روزی بتوانم به پیش او بروم. می‌خواهم به جای آن چشم غرّه هایش، روزی یک لبخند - هر چقدر هم که می‌خواهد کمرنگ باشد - روی صورتش بنشانم. می‌خواهم روزی رو در رویش بنشینم تا من بگویم و او بخندد، و من بگویم و او بخندد و همچنان که نشسته است به دورش بگردم و رقصان برایش بخوانم که

«به من بخند عزیزم، کنارم بمان

بذار بهم بخندی، به سر تا پام

اگه نمیشه باشم یه همدم برات

بهم بخند تا بشم یه شوخی سر رات...»


داستان کوتاهعاشقانهدلنوشتهآراد کلانتری
اتاقِ من، تنها؛ و عکس‌های قدیم. و کتاب، بی‌که بگسلد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید