chefarghidare
chefarghidare
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

مطمئن بودم که هیچوقت اینجا نمی نویسم

سلام 18 سالمه و کنکوریم

حال خیلی خوشی ندارم

خیلی یهویی با اینجا آشنا شدم و قصد نوشتن نداشتم ... فقط خوندن ...

خیلی جالبه ... احساسات آدما رو خوندن ... بدون اینکه قضاوتشون کنی ... اصلا اینجا یه فازی داره که قضاوت نمی کنی ...

شاید این که کسی مجبور نیست هویتش رو آشکار کنه ... البته که به نظرم هویت واقعی آدما اینجاس... هویت که ما آدما همو میشناسیم باهاش یه چیزای قراردادیه ... اسم و سن و قیافه و ... اتفاقا شازده کوچواو درست میگه ... این که ادما چه شکلین معنی اینکه کی هستن نیست ... اینکه چی کارا میکنن و چی دوست دارن و چه حسی دارن اونارو تشکیل میده ... اینجام از اونجاهاس که همه واقعین ... هیچ اجباری واسه تظاهر به چیزی نیست

نمی دونم کسی این رو میخونه یا نه ... خیلی مهمم نیست ... البته که هست ... دوست دارم نظر دریافت کنم ... هممون دوست داریم خود واقعیمون دیده بشه ... بدون قضاوت ... بدون این که خجالت بکشیم

خب همون طور که گفتم کنکوریم ... سه ماه دیگه کنکور دارم ... اصلا اماده نیستم ... شاید با خودت بگی معلومه که اماده نیستی ... اگه بودی الان اینجا نبودی ...

میدونی امسال بدترین سال زندگیم بود میدونی چرا ؟ چون نه درس خوندم نه کار دیگه ای کردم

حداقال اگر کاری میکردم الان این حال نبودم ... انقدر از خودم عصبی نبودم ... میگفتم اوکی درس نخوندی اما مثلا عشق و حال کردی ...

اامسال خیلی چالشی بود برام ... خیلی بیشتر دارم خودمو میشناسم ... خیلی چیزای جدید رو دارم درک میکنم ... شاید دارم بزرگ میشم

ببین درسته خیلی بد بودااااا... اما انسان با امید زندس دیگه ... مگه نه ؟ حالا امید من چیه ؟

من الان تو پوچ ترین قسمت زندگیم وایسادم ، جوری که فک میکنم دوران بچگیم خیلی ادم مفید تری بودم تا الان ... در این حد

امید من میدونی چیه ؟ این که بالاخره دارم این پوچی و خالا رو حس میکنم

حس میکنم همه چیز از اینجا شروع میشه ... البته ایشالا که شروع بشه

میدونین امسال یه جوری بد بود که نمی تونم توصیف کنم ، اما ته قلبم اینو میگه که چند ساله دیگه اگر خواستی از موفقییت صحبت کنی می گی همه چیز از سال کنکورم شروع شد ...میگی اونسال یه جوری بود که افسردگی رو تو خودم حس میکردم ،اونسال خود واقعیم رو دیدم ... خود واقعیم ... نه خود رویاییم ... اونسال فهمیدم که از وقتی شروع به بزرگ شدن کردم و زمدگیم کمی دست خودم،افتاد گند زدم بهش از هر لحاظ ... وقتم رو تا تونستم و در توانم بود هدر دارم ، واسه هرچی واقعی و مهم بود وقت نگذاشتم و هرچی بی اهمیت و بود کل وقتمو گرفته بود ... اونسال فهمیدم تو چه لجنی فرو رفتم ... اونسال به چشم دیدم که من یکجا نشستم و زندگی به طرز وحشیانه ای داره میدوئه ... اونسال فهمیدم که اون چند ساله تینیجی که ازش دم میزدمم جزو مهم ترین سالای زندگیه چطور گند زدم توش ... اونسال دیدم که من زندگی نمیکنم ... اونسال دیدم که هیچ کدوم از رویاهام و هدفام رو بهش نرسیدم ... اوج پوچی ... بی انگیزگی ... تنهایی ... ناامیدی ...اون سال فهمیدم که من خیلی ساله که هرروز برنامه ها مینویسم و دریغ از یک روز که کامل انجام داده باشم ... حتی برنامه راحت و تفریجی!!!!!

اونسال دیدم که خودم رو تو نداشته هام غرق کردم درحال که خیلی ها تو داشته های من غرقن ... جز خودم

اونسال هر روزش یه چیز جدید از خودم کشف کردم ... یه چیزی که قبول کردنشم برام سخته ... چیزایی رو کشف کردم که تو رویام دقیقا برعکسش بودم ...

خیلی میتونم بنویسم اما همین یه جمله عمق فاجعه من رو میرسونه : من اونسال فهمیدم که دقیقا چیزی که فکر میکنم هستم نیستم ! حتی دقیقا برعکسشم !!!!!

راستش دیگه خسته شدم ... از اینکه فقط تو رویا چیزی که دوست دارم باشم ، باشم

من حتی نزدیکشم نبودم ...

اما خسته شدم ...میخواستم باشم .... میخواستم زندگی کنم

ممیخواستم واقعا چند ماهه دیگه اینایی ک نوشتم رو بگم

بگم ببین همه چیز من از اون سال شروع شد ... این شد که دیگه خسته شدم و خواسم شروع کنم و کردم و الان اینجام ... الان هیچ شباهتی به اون ادم چندسال پیش ندارم

ارزوی قشنگیه نه ؟؟ به نظرت بهش میرسم ؟؟ به نظر خودم که اره

به خودم و تویی که تا اینجا اومدی و خوندی قول میدم چند ماه بعد همینجا بیام و اینچیزا رو بنویسم و بگم که من دیگه من الان نیستم ... قول میدم موفقیتای کوچیک واسه خودم کسب کنم و بیام اینجا برات بگم تا تمام این غرایی که زدم و انرژی بدی که دادمو بشوره ببره ... قول

ممیدونی اخرین چیزی از خودم کشف کردم چی بود ؟؟؟؟؟؟ این که من خودمو دوست ندارم !

شاید تعجب کنی بگی یعمی واقعا خودت رو دوست داشتییی؟ اره ، البته نه دیگه ، الان فهمیدم که ندارم

میدونی چرا؟ چونکه من همیشه مغرور بودم ، همیشه یه جورایی جلو بقیه عالی بودم ، همیشه انقدر مغرور بودم و به خودم احترام میذاشتم که باعث میشد همه هم همینطور باشن باهام ، شاید تنها چیز خوبم همینه ... اما کافی نیست ... چون من به طور واقعی خودم رو دوست ندارم و به خودم اهمیت نمیدم ... من هیشه زیبا و مرتبم ... همیشه اروم و متینم ... باادبم ... مهربونم ... با بقیه خوش رفتارم و هیچوقت از خودم بد نمیگم و خودم رو خراب نمیکنم ... و تقریبا همیشه محبوب همه ام ... اما کافی نیست ... اصلا این که محبوب همه هستم جز خودم خیلی اذیت کنندس ...میدونی امروز به خودم گفتم اگر تو واقعا خودت رو دوست داشتی واسه کنکورت تلاش میکردی ... شاید این تلاش نکردن نه فقط واسه کنکود بلکه واسه همه چیز به خاطر اینه که خودت رو واقعا دوست نداری !!!! اره همینطورهههه!!! ادم واسه چیزی که به اندازه کافی دوست نداره خب تلاش نمیکنه و وقت نمیذاره ... حتی من همیشه وقتی تو جمع هستم زیبا ترم ! امروز فهمیدم که مشکل اراده هستااا نه که نباشه ... اما مهم تر از همه چی دوست داشتن خودمه ! من تا زمانی که خودم رو دوست نداشته باشم کارام رو نمیتونم به اون شکلی که میخوتم انجام بدم ... ما واسه انجام کارامون دلیل میخوایم ... من میخوام اول دلیل کارامو پیدا کنم ، میخوام تمیرین کنم خودم رو دوست داشته باشم ، میخوام همونطور که وقتی تو جمع هستم تو خلوت خودمم باشم ، میخوام به حرفایی که میزنم ایمان داشته باشم بعد عمل کنم .

من از امروز تمرین میکنم دوست داشتن خودم رو ... اصلا هدف اصلی من تو زندگیم کلا همین بوده و هست و میخوام بهش برسم!

اینجا هم میام از تلاشام میگم براتون ... میام میگم که دقیق منظورم از اینکه خودم و دوست ندارم چیه و دارم براش چیکار میکنم ... شاید چیزایی که بعدا بهتون بگم براتون عجیب باشه اما خب واقعیت همه ما عجیبن دیگه !... ما هممون یه جور شگفی هستیم که اونو پنهان میکنیم


نمیدونم شاید اصلا هیچوقت هیچ کس نوشته هام رو نخونه اما اگر خوندی و تا اینجا اومدی نمیدونم چرا اما خوشحالم که خوندی ... مرسی

خودت رو دوست داشته باش

3>

هجدهم فروردین سال هزارو چهارصد روزی که دوست دارم بگم همه چیز از اونجا شروع شد

خودتدوستباش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید