چکیده
در قرن هجدهم و به ویژه قرن نوزدهم باور غالب بر این بود که خودارضایی طیفی از علائم و نشانه های جدی به بار می آورد. از این رو تصور می شد که خودارضایی یک گونۀ بیماری (disease entity)[2]خطرناک است. اما تبیین این پدیده مستلزم بازبینیِ مبنایی در مفهومِ «بیماری» است. این تبیین متضمن این نکته است که بیماری را نه به منزلۀ موجودی عینی (objective entity) در جهان تلقی کنیم، و نه به عنوان مفهومی که تن به تعریف جهانشمول واحدی میدهد: زیرا نه مفهوم واحدی برای بیماری وجود دارد، و نه لزومی به آن هست. بلکه، ما بسته به ارزشها و انتظارات مرتبط با جهان، مفاهیمی را برای اهداف معینی برمیگزینیم. بیماریِ خودارضایی نمونهای گویا از ماهیت ارزش-بارِ علم به طور عام، و پزشکی به طور خاص است. ما در تبیین جهان داوری می کنیم که چه چیزی حائز اهمیت و چه چیزی بی اهمیت است. برای مثال، فرمولهای ریاضی از حیث ظرافت و سادگی انتخاب میشوند، گرچه ظرافت و سادگی ویژگیهایی نیستند که فی نفسه بتوان ردّی از آنها در جهان یافت. مسئلۀ ارزش-باری، حتی بیش از علم، به پزشکی مرتبط است، چراکه پزشکی در خصوص اینکه «ارگانیسم انسان چگونه باید باشد» (یعنی چه چیزی «سلامتی» محسوب می شود) داوری می کند، و بدین سان کل طیف ارزشهای انسانی را دربر می گیرد. این مقاله به اجمال ماهیتِ الگویِ بیماریِ خودارضایی در قرن نوزدهم- به ویژه در آمریکا- را بیان می کند و دامنۀ این «گونۀ بیماری» و درمانهای متعاقبِ آن را نشان می دهد. هدف این مقاله بیان اجمالی پاره ای از پیوندهای میان «ارزش-گذاری» (evaluation) و «تبیین» (explanation) است.
گناه اخلاقیِ خودارضایی به نوعی بیماری تبدیل شد که نه فقط تبعات روانی بلکه تبعات جسمی نیز به همراه داشت. اگرچه به طور کلی افراط جنسی دست کم از زمان بقراط[3] امری تضعیف کننده و توانکاه تلقی می شد، اما همه جا خودارضایی را «بیماری» نمی دانستند؛ تا اینکه کتابی مجهولُ الهُویه تحت عنوان اُنانیا(Onania) در سال 1700 در هلند منتشر شد و توفیق زیادی در این زمینه حاصل کرد. این توفیق با ظهور کتاب ساموئل تیسوت [(S. A. Tissot) پزشک سوئیسی-فرانسوی] در باب استمنا قوت بیشتری یافت.[4] تیسوت معتقد بود که تمام فعالیتهای جنسی، بالقوه ناتوان کننده اند، و این ناتوان سازی صرفاً در مورد خودارضایی بیش از حد بود. طبق نظر تیسوت، مبنای این ناتوان سازی این بود که از دست دادنِ یک اونس مایع منی، معادلِ از دست دادنِ چهل اونس خون است،و اگر از دست دادن مایع منی در حالتی غیر از حالت خوابیده رخ دهد (که تلقی تیسوت این بود که اغلب در مورد خودارضایی اینگونه است)، این کار موجب تشدید آثارِ زیانباری در انسان می شود. تیسوت در تلاش برای اثبات مدعای خویش، رسالۀ ویژه و جامعی در مورد خودارضایی ارائه کرد و دیدگاه نویسندگان کلاسیک را که نسبت به آثارِ افراطِ جنسی شُبهاتی داشتند، بدون ذکر نامشان با هم درآمیخت و منتشر کرد. او کانون این شُبهات را به وضوح به خودارضایی معطوف کرد و در این زمینه توفیق بسیار یافت، چراکه ظاهراً کتابش این باورِ پزشکی را به طور گسترده جا انداخت که خودارضایی با امراض جسمی و روانیِ جدی مرتبط است.
البته ظاهراً اختلاف نظری وجود داشته است بر سر اینکه تأثیر آمیزش جنسیِ مکرر، از هر حیث، با تأثیر خودارضایی متفاوت است. در واقع این پیشفرض که خودارضایی مطابق با اصول طبیعت نیست، دالّ بر این بود که بیش از آمیزش جنسیِ مفرط، مخلِّ مزاج است. هرچند که تبیین های مربوط به این تفاوت، بر حسبِ تأثیر متمایزِ این دو شیوۀ تحریک غالباً مبهم است، اما اینطور می گفتند که «در طول آمیزش جنسی، کشش و جذبۀ شریک جنسی هزینۀ نیروی عصبی را تأمین می کند.» تیسوت معتقد بود که شریک جنسی زیبا از مزیت خاصی برخوردار است، یا دست کم [نسبت به خودارضایی] کمتر خستگی آور است. در هر حال، باور بر این بود که خودارضایی بالقوه مضرتر است؛ زیرا غیرطبیعی است، و لذا رضایت بخشیِ کمتری دارد و احتمال اینکه منجر به اضطراب یا اختلال در تونِ عصبی (nerve tone) شود بیشتر است.
در بادی امر، شاهد این هستیم که طیف وسیع و قابل توجهی از امراض را به خودارضایی نسبت می دادند. مثلاً باور بر این بود که خودارضایی باعث سوءهاضمه، تنگ-شدگیِ مجرای ادرار، صرع، کوری، سرگیجه، از دست دادن شنوایی، سردرد، ناتوانی جنسی، از دست دادن حافظه، «ضربان نامنظم قلب»، از دست دادن عمومی سلامت و قوّت بدنی، راشیتیسم (یا نرمی استخوان)، لوکوره (یا ترشحات واژن) در زنان، و ورم ملتحمۀ مزمن چشم می شود. همچنین، افزونخواهی جنسیِ زنان (nymphomania) را نیز ناشی از خودارضایی می دانستند که در افراد مو بور بیش از افراد سبزه رخ میدهد. علاوه بر این، تغییرات در اندام تناسلی خارجی به خودارضایی نسبت داده میشد: کشیدگی کلیتوریس (فنج)، قرمزی و احتقان شفتين کبراى فرج، کشیدگی شفتين صغراى فرج، و نازک شدن و کوچک شدن آلت مردانه. همچنین باور بر این بود که خودارضایی مزمن منجر به ایجاد علائم خاصی می شود: از جمله رشد بی حدِ بیرون زدگیِ رگهای دست و پا، دستهای مرطوب و سرد و چسبناک، شانههای قوز و خمیده، چهرۀ رنگ پریده با حلقههای تیرۀ شدید در اطراف چشم، کُند راه رفتن و آکنه. حتی مطالعات موردیِ دقیقی در مورد اثبات خودارضایی به منزلۀ علت خَبطِ دِماغ (جنون) منتشر شد، و شواهد نشان می داد که خودارضایی علت جنون موروثی نیز می باشد. همچنین بر این باور بودند که خودارضایی زمینه سازِ ارثی ابتلا به مرض سل است. در نهایت، چنین اعتقاد داشتند که خودارضایی منجر به ناتوانی کلی می گردد: «آنها [یعنی خودارضاکنندگان]، از تندرستی و نشاط، هوش و زیبایی شخصیت، به افرادی لاغر، رنگ پریده و مُردنی تبدیل شدند؛ خوشرویی و جذابیت شان رخت بربست، و در عوض کج خلقی، ترشرویی و عصبانیت خصلت بارز آنها شد... کودکان نیز گوشت بدن خود را از دست داده، ضعیف و رنگ پریده می شوند.» بنابراین، سیر طبیعی این بیماری، سیرِ زوالِ تدریجی نیروی جسمی و روانی بود.
خلاصه آنکه در قرن نوزدهم، خودارضایی در قالب دستۀ وسیع و ناهمگونی از علائم و نشانهها، معادلِ نوعی سندرم- اگر نگوییم نوعی ʼبیماریʻ- شناخته می شد. اگر سندرم را بهمنزلۀ مقارنت یا ترکیبِ علائم و نشانهها در یک الگوی قابل تشخیص در نظر بگیریم، مسلماً خودارضایی دارای چنین الگویی بود. اما اهمیت این امر بیشتر از این حیث بود که به این سندرم ʼعلتیʻ نسبت می دادند که چارچوبی علّت شناختی برای یک گونه بیماری (disease entity) فراهم می ساخت. یعنی اگر سیر تحول مفاهیم بیماری را به منزلۀ پیشروی از مجموعۀ محضِ علائم و نشانه ها[ی متفرّق]، به سوی پیوند آنها بر حسب مکانیسمِ علّیِ شناخته شده ای در نظر بگیریم، بیماریِ خودارضایی به خوبی دستخوشِ چنین سیر تدریجی بود. بدین ترتیب، مجموعۀ بسیار ناهمگونی از علائم و نشانهها ذیل مکانیسم علّیِ واحدی متحد و فهم گردید. اینگونه بود که می شد از مشاهده و توصیفِ صِرف به سمت «تبیین» پیش رفت.
از آنجا که علائم و نشانههایی که ذیل مفهوم خودارضایی آورده میشد، چنان جدی بود که ضعف و ناتوانی بارزی به همراه داشت، دور از انتظار نیست که گهگاه مرگ و میری هم در پی داشته باشند. گزارشهای سالانۀ بیمارستان خیریۀ لوئیزیانا (Charity Hospital of Louisiana) در نیواورلئان آمریکا که بستری شدن در بیمارستان بابت خودارضایی را در یک دورۀ 86 ساله نشان میدهد، حاکی از این است که دو فرد خودارضاکننده در بیمارستان فوت کردهاند. در سال 1872 نیز گزارشها نشان می دهند که دو فرد خودارضاکننده در بیمارستان بستری شده اند که یکی از آنها مرخص شده و دیگری فوت کرده است. سوابق سال 1887 نشان می دهد که از پنج فرد خودارضاکننده که در آن سال در بیمارستان بستری شدند، دو نفر بهبود یافتند، دو نفر نیز بهبود نیافتند و یک نفر از آنها نیز فوت کرد. اما سوابق بیمارستان هیچ مدرکی در مورد بیمار فوت شده در سال 1872 ارائه نمی دهد. با این حال، سوابق مربوط به سال 1887، نام فرد بیمار را ذکر می کند و نشان می دهد که او در روز سه شنبه، 6 ژانویۀ 1887، بابت خودارضایی در بیمارستان بستری شده است. او فردی چهل و پنج ساله، بومی ایندیانا و ساکن نیواورلئان بود که به مدت سی و پنج سال قبل کارگر مجردی بوده، و در 8 آوریل 1887 در بیمارستان درگذشت. اما هیچ اشاره ای به سیر این مریضی (illness) نشده است. با این حال جالب است بدانید که در سال 1888 مرگ فردی ناشی از کم خونیِ مرتبط با خودارضایی به عنوان علت مرگ (ذیل کم خونی) ثبت گردید. سوابق نشان میدهد که این بیمار که در 17 آگوست 1887 در بیمارستان بستری شد و در 11 فوریه 1888 درگذشت، مادام العمر ساکن نیواورلئان بوده، و همچون مورد قبل کارگر مجردی بوده است. اما وضعیت او حاکی از نکته ای در مورد دو مرگِ ثبت شده ذیل خودارضایی است: اینکه آن دو بیمار از بیماری ناتوان کننده ای رنج می بُردند که علائم و نشانه های آن، به خودارضایی- به منزلۀ علت اصلی آن- نسبت داده شد. به طور خلاصه، مفهوم خودارضایی ذیل عنوان بیماری، در قرن نوزدهم، احتمالاً نقشِ الگو و طرحوارهای را برای ساماندهیِ علائم و نشانههای مختلفی ایفا میکرد که اکنون ما آنها را ذیل دستههای مختلف نوزولوژیک جمع میکنیم.
همچون تمام بیماریها، در اینجا نیز برای ایجاد یک نوزولوژیِ کاربردی تلاش و تقلایی در کار بود. این تقلا در گزارش های بیمارستان خیریۀ لوئیزیانا (در نیواورلئان) منعکس شده است؛ جایی که در طول سالها، بیماری خودارضایی ذیل مقولات مختلفی قرار می گرفت و نام های متعددی بر آن می نشست. به عنوان مثال، در سال 1848، اولین مَدخل، نام «خودارضایی» (masturbation) را بر آن نهاد؛ در سال 1853 نام «اونانیسم» (onanism) به جای آن نشست؛ و چهار سال بعد در سال 1857 به «آنانیسموس» (onanysmus) تغییر نام یافت. اما بعدها که شواهد و سوابق، رفته رفته بیماریها را ذیل عناوین کلی طبقهبندی می کردند، باید جایی برای خودارضایی یافت میشد. در ابتدا در سال 1874، بیماریِ «خودارضایی» ذیل عنوان «بیماریهای مردانۀ مربوط به اندامهای زایشی» (Male Diseases of Generative Organs) قرار گرفت. سه سال بعد در سال 1877 این بیماری ذیل «بیماریهای مربوط به سیستم عصبی» نشست، و سرانجام در سال 1884 بیماریِ «اونانیسم» ذیل «بیماری مغزی-نخاعی» طبقه بندی گردید. در سال 1890 این بیماری مجدداً ذیل «بیماریهای مربوط به سیستم عصبی» طبقه بندی گردید، و ذیل همین طبقه بندی هم باقی ماند تا اینکه در سال 1906 به نام «خودارضایی» (masturbation) ذیل «بیماریهای مربوط به سیستم تناسلی-ادراری (اختلالات کارکردی اندامهای جنسی مردانه) جای گرفت.» این بیماری، تا آخرین مَدخلِ سال 1933 ذیل «اختلال کارکردی» (functional disturbance) طبقه بندی می شد. استفادۀ نوسانی از این عناوین احیاناً نشان دهندۀ تردیدِ ثبت کنندگان سوابق پزشکی در مورد ماهیت این بیماری است. از یک سو، می توان فهمید که چرا برای خودِ بیماری ایی که تصور می شد مؤلفه های جسمیِ برجسته ای دارد، منشأ و مبنای جسمی متنوعی در نظر می گرفتند؛ از سوی دیگر، به نظر می رسد که ابعاد روانیِ آشکارِ پدیدۀ خودارضایی، ثبت کنندگان سوابق پزشکی را بر آن داشته است تا در نهایت آن را ذیل «اختلال کارکردی» طبقه بندی کنند.
همانطور که اشاره شد، مفهوم ʼبیماری خودارضاییʻ بر اساس این حدس و گمانِ کلی که فعالیت جنسی تضعیف کننده و توانکاه است، مطرح گردید.[5] اما شکل گیری این مفهوم واقعاً غیرمنتظره نیست: اگر جهان را با پیش فرضِ ضمنیِ تناظرِ میان «آنچه برای روح ما خوبست» و «آنچه برای سلامتی ما مفیدست» مورد ارزیابی قرار دهیم، در این صورت این انتظار می رود که برای رفتارِ جنسیِ غیراخلاقی نیز بیماری ایی متناظر با آن بیابیم.[6] از این گذشته، شکل گیری مفهوم بیماری خودارضایی، متأثر از تمایلِ توأمانِ تبدیل یک موضوع اخلاقی به اصطلاحات پزشکی و رهانیدن آن از قیدِ رسواییِ اخلاقیِ ناشی از آن بود- درست همان طور که «اعتیاد به الکل» از یک معضلِ اخلاقی به یک مسئلۀ پزشکی تبدیل گردید.[7] علاوه بر این، تعبیر «بیماری» به منزلۀ عدول از حالت ثُبات، به دلیلِ تحریکِ افراطی یا تفریطی، چارچوبِ نظریه ای روان-تنی را برای تغییرات جسمیِ منتسب به تحریکِ ناشی از خودارضایی فراهم آورد.[8] مقولههای تحریکِ افراطی و تفریطی، حاکی از مقولههای بنیادی و مستدلِ تبیین پزشکی است: تحریکِ افراطی و تفریطی- یا اصولاً هر گونه ای از افراط- تأثیرات مخرّبی بر ثبات و پایداری ارگانیسم دارد. جاناتان هاچینسون [جراح، چشمپزشک، متخصص پوست، ورمشناس، متخصص بیماریهای مقاربتی و پاتولوژیستِ انگلیسی (Jonathan Hutchinson,1828-1913)] به اجمال مکانیسمِ علّت شناختیِ این تحریکات را به همین صورت توصیف کرده، و بر این باور بود که «عادت به خودارضایی برای تون عصبی (nerve-tone) بسیار مضر است، و اغلب امراضی می آفریند و قوام می بخشد که در صورت نبود این عادت، می شد از آن امراض جلوگیری کرد یا آنها را درمان کرد.» این طرح و الگوی کلی از علیّت، علائم و نشانههای خودارضایی را ناشی از «شوک عصبیِ حاصل از خودِ این عمل یا نوعی جایگزین برای عمل مقاربتی معرفی میکند که- خواه در استمناء و خواه در جماعِ مکرر- سلامتی انسان را شدیداً به تحلیل میبرد.» «تحریک همراه با افراطِ دائمی و مکرر در عملِ غیرطبیعیِ خودارضایی منجر به جدیترین آثارِ مزاجی میشود...»[9] تصور بر این بود که این تأثیرات در دوران جوانی بزرگتر میشود، و در این دوره چنین «شوکهایی» به رشد طبیعی فرد آسیب میزند.[10]
فروید نیز به همین نحو در پیشنویس مقالهای به ویلهلم فلیس [Wilhelm Fliess: متخصص گوش و حلق و بینی آلمانی] مورخ 8 فوریۀ 1893 اظهار میدارد که «تخلیۀ جنسی به خودی خود میتواند موجب نوراستنی (neurasthenia)[11] شود، و اگر به تنهایی به نوراستنی منجر نشود، چنان تأثیری بر وضع سیستمی عصبی می گذارد که دیگر نمی توان امراض جسمی، عواطفِ ملال آور و پرکاری (تأثیرات سمّی) را بی آنکه به نوراستنی [منتهی شود] تاب آورد... نوراستنی در مردان در دوران بلوغ حاصل می شود و در دهۀ بیست سالگی بیمار آشکار می شود. منشأ آن خودارضایی است که تکرارش کاملاً به موازات تکرار نوراستنی مردانه است.» به علاوه فروید بعداً اظهار داشت: «این همان عملِ طولانی و شدیدِ ارضای جنسیِ زیانبار است که به خودی خود برای ایجاد روان رنجوریِ عصبی کافی است....» بار دیگر، این مدلی از تحریک افراطی با کیفیت خاصی است که منجر به ناتوانی های خاص می شود. این موضعِ نظریه پردازانِ خودارضایی در قرن نوزدهم بی شباهت به مواضع اندیشمندان امروزی در مورد سایر بیماریها نیست. به عنوان مثال، اولین راهنمای تشخیصی و آماری انجمن روانپزشکی آمریکا(DSM) در مورد «اختلالات غیرارادی و غریزیِ روانی-فیزیولوژیکی» (psychophysiologic autonomic and visceral disorders) می گوید «این نشانه ها ناشی از یک حالت مزمن و شدید از بیان فیزیولوژیک و طبیعی هیجان، همراه با احساس، یا بُعد درونی ای (subjective part) است که سرکوب شده است. چنین حالات غریزی دیرپایی ممکن است در نهایت منجر به تغییرات ساختاری شوند.» این صورتبندی نظری با نظریههای مربوط به خودارضایی در قرن نوزدهم سازگار بوده است.
علاوه بر مدلهای مبتنی بر تحریک افراطی، از مدلهای علّت شناختی دیگری نیز استفاده می کردند. این مدلها اکثراً علائم و نشانه ها را بر اساس احساس گناهِ ناشی از عمل خودارضایی تبیین می کرد. این مواضع معتدل تر در زمانِ واکنشِ علیه درمانهای شدیدتری چون کلیتوریس بَرداری (clitoridectomy) به دست بیکر براون [Baker Brown: متخصص زنان و جراح زنان و زایمان انگلیسی در قرن نوزدهم] مطرح گردید.[12] این مدلهای بدیل را میتوان با توجه به اینکه آیا گناه خودارضایی امری نهان-زاد (essential) یا عارضی (غیرموروثی: adventitious) تشخیص داده میشد، از هم متمایز کرد. کسانی که معتقد بودند خودارضایی یک عمل غیرطبیعی است، احتمالاً بر این باور بودند که احساس گناه و اضطرابِ همراه آن، پیامدهای طبیعی و اجتناب ناپذیرِ انجام یک عمل غیرطبیعی است. این تبیین هرچند بر حسبِ تعابیرِ به لحاظ اخلاقی بی طرفانه ترِ تحریک افراطی بیان نشده بود، اما هنوز بر حسب وضعیت پاتوفیزیولوژیک از جمله عدول از هنجارهای بیولوژیکی بیان میشد. «فرد خودارضاکننده احساس می کند که عمل او رجولیّت اش را تنزّل می دهد، در حالی که مردی که به آمیزش مشروع می پردازد، از اینکه یکی از وظایف اصلیِ طبیعی خود را انجام داده است، احساس رضایت دارد. در یک مورد، ابرازِ اشتیاقِ غریزیِ مطلوبی وجود دارد، اما در مورد دیگر انحرافی نامشروع از وظیفه [طبیعی خود].» فرضِ مؤثر این بود که وقتی فعالیت جنسی باعث ایجاد «نشاط روحی و صراحت فهم» نمیشود و زمانی که با اضطراب یا احساس گناه همراه است، آثار مضری به دنبال خواهد داشت. این تحلیل حاکی از این بود که همین احساس گناه، و نه تحریک، بود که منجر به عوارض خودارضایی می شود. «از قضا در موارد زیادی این خودارضاکنندگانِ جوان، دیر یا زود بر اثر اطلاعاتی که دریافت میکنند، از اَعمال خود مضطرب میشوند. این اطلاعات اغلب بسیار مضر است. گاهی هم عنصر مذهبی غالب است، و وضعیت روحیِ این جوانان واقعاً رقت انگیز می شود. ... واقعیت کمابیش این است که: خودارضایی نه جرم است نه گناه، بلکه کار زشت و ناپسندی است.» عده ای دیگر نیز شر و گناه خودارضایی را اساساً از حیث ماهیت انفرادی و خودپرستانۀ این عمل می دانستند.[13]
چنین مواضعی در خصوص علّت شناسی، رفته رفته به مدلهایی رسیدند که در آنها علائم و نشانه های نامطلوب خودارضایی صرفاً نتیجۀ احساس گناه و اضطراب ناشی از هنجارهای فرهنگی خاص تلقی می شدند- که البته هنجارها نیز هیچ مبنای اساسی در زیست شناسی نداشتند. «هر چیزی ممکن است نابهنجار (abnormal) باشد، اما هیچ چیز غیرطبیعی (unnatural) وجود ندارد.» خلاصه آنکه، در این میان مدل تفسیری ایی وجود داشت که پدیدههای مرتبط با خودارضایی را صرفاً عارضی (adventitious) میدانست، چراکه فرهنگ خاصی این عمل را تقبیح می کرد. این تفسیر بدین معناست که چیزی جز درک این نکته لازم نیست که اساساً خودارضایی اِشکالی ندارد. «عاقلانهترین مسیر ما این است که اجتنابناپذیربودنِ خباثت و زشتیِ خودارضایی را تحت محدودیتهای همیشگی زندگی متمدن دریابیم، و در عینِ پرهیز از هرگونه نگرشِ بیتفاوتانه، از نگرشِ وحشت فکنانۀ مفرط نیز بپرهیزیم، زیرا این امر صرفاً منجر به پنهان شدن حقایق از دید ما می شود و شرّ برساختۀ عظیمی پدید می آورند که از آنچه خود در پیِ مقابله با آن هستیم بزرگترست.» به نظر میرسد که همین دیدگاه در رشد تفکر در مورد خودارضایی اهمیت ویژه ای یافته است؛ انعکاس این تحول فکری را می توان در شیوه های درمانی آن مشاهده کرد: از به کارگیریِ درمانهای مکانیکی و جراحی در اواخر قرن نوزدهم گرفته، تا استفاده از ابزارهای مترقیتر (از جمله این آموزش که اضطراب و احساس گناه صرفاً مربوط به هنجارهای فرهنگی خاصی بوده است) تا پایان قرن نوزدهم و نیمۀ اول قرن بیستم.
حاصل کلام آنکه تأملات قرن نوزدهم در مورد علت شناسیِ خودارضایی منجر به شکل گیریِ بیماریِ واقعیِ خودارضایی گردید: مشاهدات حاکی از این بود که تحریک جنسیِ مفرط باعث ایجاد تغییرات پاتوفیزیولوژیکی خاص و متمایزی می شود.[14] اولاً، مواضع صریحی در مورد تون عصبی (nerve-tone) ناشی از تحریک جنسی افراطی و/ یا غیرطبیعی وجود داشت. مشاهدات حاکی از این بود که تحریک افراطی منجر به تغییرات فیزیکیِ قابل توجه و جدی در بیمار می شود، و در این راستا مدلِ علّیِ نسبتاً پیراسته ای دربارۀ این بیماری شکل گرفت. ثانیاً، کسانی بودند که این علائم و نشانهها را ناشی از احساس گناه و اضطرابِ اجتنابناپذیری میدانستند که با انجام عملی غیرطبیعی قرین و همراه است. دستۀ سومی هم بودند که عواقب خودارضایی را صرفاً پاسخ انسان در فرهنگی می دانستند که این کار را تقبیح و نکوهش میکند.
در این میان، کسانی که بیماری خودارضایی را چیزی بیش از پدیده ای وابسته به فرهنگ می دانستند، از درمانهای نسبتاً شدیدی استفاده کردند. در این راستا ابزارهای بازدارنده ای ابداع شد. مثلاً از فَرج دوزی (infibulation) یا قرار دادن یک حلقه در غُلفه (یا پوست ختنه گاه) برای دردناک کردن خودارضایی استفاده می کردند. شخصِ جاناتان هاچینسون [جراح، چشمپزشک، متخصص پوست، پاتولوژیست و متخصص بیماریهای مقاربتی انگلیسی] قویاً معتقد بود که ختنه عامل پیشگیری [از خودارضایی] است. یا مثلاً سوزاندن با اسید (acid burns) یا الکتروکوترِ حرارتی (thermoelectrocautery)[15]برای دردناک کردن خودارضایی و در نتیجه برای بر حذر داشتن فرد از آن استفاده می شد. همانطورکه پروفسور جان دافی (John Duffy) نشان داده است، جدیتِ ادعاشده دربارۀ این بیماری در زنان، منجر به استفاده از درمان بسیار افراطیِ کلیتوریس بَرداری گردید. رسالۀ تک نگاشتۀ کلاسیکِ بیکر براون (جراح بریتانیایی) که عمل جراحی کلیتوریس برداری را توصیه می کرد، از روشی برای پایان دادن به «هیجانات طولانیمدتِ فرعی و ناچیز، که باعث از دست دادنِ مکرر و فزایندۀ نیروی عصبی می شود حمایت می کرد...». براون توصیه می کرد که «فرد بیماری که کاملاً تحت تأثیر کلروفرم قرار گرفته است، کلیتوریس اش [باید] به راحتی، با قیچی یا با چاقو بریده شود- من خود همیشه قیچی را ترجیح میدهم». تصور بر این بود که عواقب فرضیِ خودارضایی زنان، مانند نازایی، فلج خفیف، هیستری، اختلال قاعدگی، خبط دماغ، و جنون نیز باید با همین عمل جراحی علاج شود.
خودارضایی مردان نیز با روشهای جراحی مختلفی درمان می شد. عده ای وازکتومی (قطع مجراى ترشحى بيضه) را توصیه می کردند، در حالی که عده ای دیگر این روش را بی اثر می دانستند و از اخته کردن استفاده می کردند. یک مورد گویا، مربوط به اخته کردنِ پزشکی بود که به مدت هفت سال همچون دیوانه ای در حبس بود و پس از اخته شدن توانست به طبابت خود بازگردد.[16] مورد دیگر مربوط به اخته کردن بیمار صرعیِ بیست و دو ساله ای بود که «به درخواست قاضی و با رضایت پدرش... [تحت این عمل جراحی قرار گرفت.] پدرش گفته بود که در صورت توقف خودارضایی او، [از این عمل] کاملاً راضی است، و پس از آن میتواند فرزندش را به خانه ببرد، بدون آنکه او خانوادهاش را دائماً از عادت نفرتانگیز خود سراَفکنده و منزجر کند.» اما توصیفی که از این بیمار ارائه شد این بود که وی «همچون راکُنی در حفره» با کج خلقی با این عمل جراحی مواجه شده است؛ هرچند پس از این عمل، خودارضایی وی متوقف شد و دفعات تشنّج او نیز کاهش یافت. شلمایِر (J.B. Shelmire) سردبیر مجلۀ طبیب تگزاس (Texas Medical Practitioner)، نکته ای به این مقاله افزود: «در اکثر موارد این شیوه برای درمانِ این قبیل موارد وخیم اتخاذ می شد، و بسیاری از کسانی که به دارالمجانین فرستاده می شدند تا فوراً تسلیم اثراتِ این عادت شوند، به زندگی خود ادامه می دادند تا شهروندان مفیدی گردند.» اگرچه این شیوه های درمانی با تمسخر اقشار مختلف مواجه بود، اما باز درمانهای جدید مختلفی برای درمان عواقبِ ادعاشدۀ خودارضاییِ مزمن (مانند خروج غیرارادی منی و ناتوانی جنسی) ابداع می شد. یکی از این شیوه های درمانی، طب سوزنیِ پروستات است که در آن سوزنهایی به طول دو سه اینچ از طریق میان-دو-راه (فاصلۀ میان مقعد و آلت تناسلی) به غدۀ پروستات و گردنِ مثانه وارد می شود... برخی از جراحان تزریق سوزنها به بیضه ها و طناب اسپرماتیک (spermatic cord) را به همین منظور توصیه می کنند.» روش دیگری نظیر تعبیۀ الکترودها در مثانه و رکتوم، و کوتریزاسیونِ (cauterization: سوزاندن) پیشابراهِ پروستاتیک[17] نیز مورد استفاده قرار می گرفت. بنابراین، طیف وسیعی از روشهای بسیار خطرناک برای درمان خودارضایی ابداع گردید، و نوعی نیمه-شیفتگی به استفاده از شیوه های مکانیکی و الکتریکی برای اعادۀ «سلامت» شکل گرفت.
اما رویکردهای قابل تحمل تری هم وجود داشت: از کار سخت و رژیم غذایی ساده گرفته تا پیشنهاداتی مبنی بر اینکه «اگر خودارضایی کاملاً دست و پا گیر باشد، مقاربت جنسی توصیه می شود.» این شیوۀ درمانی اخیر، باعث شد که عده ای از پزشکان توصیه کنند که خودارضاکنندگان، می توانند با مراجعۀ مکرر به روسپی خانه ها یا اختیارکردن بانویی بیماری خود را درمان کنند. هرچند این درمانها موقتی و سردستی به نظر میرسید، اما بسیاری از پزشکان، پیشنهاداتِ نظری مقبول تری بر مبنایِ مدلِ تحریکپذیری (excitability) ارائه کردند. آنها پیشنهاد کردند که این بیماری و عواقب آن را می توان با معالجۀ تحریک و ضعفِ ناشی از خودارضایی، به قدر کافی کنترل کرد. در همین راستا، توصیه هایی چون استفاده از تقویت کننده های «اکتیو تونیک» (active tonics) و دوش آب سرد شبانه درست قبل از خواب پیشنهاد گردید. از این بالاتر، پیشنهادی به سبک «بیکر براون» مطرح شد مبنی بر اینکه درمان با تریاک مؤثر است. درمان اولیه با 1/12 حبۀ سولفات مورفین روزانه به صورت تزریقی پس از ده روز با دوز 1/16 حبه ادامه می یافت. این دوز به مدت سه هفته ادامه داشت و رفته رفته به 1/30 حبه در روز کاهش می یافت. در پایان یک ماه، بیمار از درمان معاف می شد؛ [زیرا با توجه به] «تصویر سلامتی او، بیمار بسیار چاق شده، و هیچ اثری از کم خونی و ناتوانی ذهنی در او دیده نمی شد.» مبدع این روش پس از تحقیقات خود در مورد تریاک و خودارضایی به این نتیجه رسید که: «می توان در تریاک کمک جدید و مهمی برای درمان قربانیان عادت به خودارضایی یافت که به وسیلۀ آن، نیروهای اخلاقی و جسمی آنها می تواند چنان افزایش یابد که آنها را قادر سازد تا وارد مسیر فیزیولوژیکی واقعی خود شوند.» این مثال آخر به شیوایی عناصرِ مفهومِ بیماریِ خودارضایی را به منزلۀ نوعی پدیدۀ پاتوفیزیولوژیک (pathophysiological entity) با هم جمع میکند: تحریک منجر به تضعیف جسمی ایی میشود که نیاز به درمان جسمی دارد. بدین صورت، خودارضایی به عنوان نوعی پدیدۀ پاتوفیزیولوژیک در دل یک مدلِ مقبولِ تشخیص و درمان پزشکی گنجانده شد.
حاصل کلام آنکه در قرن نوزدهم، دانشمندانِ زیست پزشکی تلاش کردند تا علائم و نشانههای زیادی را با فعالیت مذمومی که در بسیاری از بیماران مبتلا به عارضههای مختلف یافت میشد به هم مرتبط سازند. با فرض داشتن یک چارچوب نظری وسوسهانگیز، این طیف از علائم و نشانهها را دارای علت واحد دانستن بسیار مفید و ثمربخش بود. اما این چارچوب نظری- همانطورکه اشاره شد- فارغ از ارزش نبود، و بر اساس ارزشها و انتظارات زمانه ساخته شد. در قرن نوزدهم که آدمی [با سرکوب ارضای جنسی] مسرورانه تصور می کرد که «از میان زنانِ ظریفِ تحصیل کرده و حساس، حتی یک نوعروس، از سرِ هیچ کششی برای ارضای جنسی، تن به پیوند زناشویی نمی دهد: زیرا اگر نوعروس ذره ای به ارضای جنسی بیاندیشد، زناشویی نه با کشش و تمایل، بلکه با شانه خالی کردن یا حتی با وحشت همراه خواهد بود.» در مقابل، در قرن بیستم، مقالاتی برای آموزش زنان در استفاده از خودارضایی برای غلبه بر بیماریِ سرد مزاجی یا اختلال ارگاسم منتشر گردید. در واقع در هر دو مورد، انتظارات [جامعه] دربارۀ اینکه چه چیزی باید مهم و حائز اهمیت باشد، درک پزشکی از واقعیت را پایه ریزی می کند. بنابراین تغییر [در نظریات علمی] صرفاً به دلیل خطاهای روش علمی نیست، بلکه به ابتنایِ بنیانیِ منطقِ کشف و تبیینِ علمی بر ارزش گذاری های پیشین ما از واقعیت بستگی دارد. طلبِ انطباقِ «اخلاق» و «طبیعت» [یا رفتار طبیعی]، به تبیین ها و درمان های ما هدف می بخشد،[18] و ارزشها نیز بر قصد و جهتِ تحقیقات و درمانهای ما تأثیر می گذارند.
البته بیماری ایی چون خودارضایی نظایر دیگری هم داشت. در قرن نوزدهم، بیماریهایی در جنوب ایالات متحده به وجود آمد نظیر «دراپتومانیا (جنون فرار)، بیماری ایی که باعث فرار بردگان میشود»،[19] و بیماری «دیسِستزی اتیوپیس (Dysaesthesia Aethiopis) یا کُندذهنی و بی حساسیتی نسبت به [درد] بدن- بیماری مخصوص [بردگان] سیاهپوست که سرپرستانشان آن را «لئامت» میخوانند. در اروپا نیز بیماری مورباس دموکریتوس (morbus democritus) وجود داشت. عده ای معتقدند که نظایر فعلی این مورد را در بیماریهایی چون [هم جنس گرایی،] «اعتیاد به الکل» (alcoholism) و «سوءمصرف مواد» (drug abuse) نیز می توان یافت. حاصل کلام آنکه بیماری خودارضایی نشان میدهد که ارزش گذاریها[ی اجتماعی] در تحولِ مدلهای تبیین گرِ بیماری تأثیرگذارند و چه بسا در این میان پدیدۀ خودارضایی استثناء هم نباشد.
نتیجهگیری
گرچه رذیلت و فضیلت معادل بیماری و سلامت نیستند، اما ارتباط مستقیمی با این مفاهیم دارند. تا آنجاکه رذیلت به عنوان انحراف از ایده آلِ کمال انسانی یا «بهروزی» تلقی شود، می توان آن را به زبان بیماری ترجمه کرد. در صورت انتقال رذیلت به زبان بیماری، آدمی دیگر با تعابیر اخلاق زده (moralistic) صحبت نمی کند (مثلاً «تو شرور هستی»)، بلکه در قالبِ انحراف از نوعی هنجار سخن می گوید که دالّ بر نوعی نقص است (مثلاً «تو نابهنجار (deviant) هستی»). این تغییر، تغییری است از یک زبانِ صراحتاً اخلاقی به زبانِ غایتانگاریِ طبیعی (natural teleology). بیمار بودن یعنی عدم تحقّقِ کمالِ یک نمونۀ ایده آل؛ و مریض بودن نیز معیوب بودن است نه شرور بودن. دغدغه دیگر این نیست که چه چیزی به لحاظ طبیعی و از نظر اخلاقی خوب است، بلکه دغدغه چیزی است که به لحاظ طبیعی زیباست. پزشکی به اموری میپردازد که، از لحاظ طبیعی، زشت یا نابهنجار ارزش گذاری شده است، و سپس تبیینهای علّتشناختی ایی تدوین میکند تا به شیوهای منسجم، انواع پرشمارِ علائم و نشانههای ناخوشایند را تبیین و درمان کند. مفهوم «نابهنجار» مفهوم بیماری را پایه ریزی می کند- مفهومی که هدف و جهتی برای تبیین و عمل، یعنی برای تشخیص و پیش آگهی، و برای درمان فراهم می سازد. «گونۀ بیماری» (disease entity) همچون قالبی مفهومی عمل می کند که پدیده ها را به شکلی که برای اهداف خاصی مفید تلقی می شوند ساماندهی می کند. اما این اهداف وابسته به انتخاب انسانی است و واقعیاتی عینی (objective facts)- یعنی داده هایی که طبیعت به ما «داده است»- نیستند، بلکه آنها ایده آل هایی هستند که به طبیعت نسبت داده می شود. در واقع ارزش ها تصویر ما از واقعیت را ساختاربندی می کنند. بیماری خودارضایی نمونه ای است بارز از نقشِ ارزش-گذاری در تبیین.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
[1]. Engelhardt, H. T., ‘The Disease of Masturbation: Values and the Concepts of Disease’, Bulletin of the History of Medicine 48 (1974), 234–248
[2]. «Disease entity» مقولهای است که برای تفسیر نظری و تبیینِ یکایک مواردِ بیمار، که برای هدفِ عملیِ تشخیص مورد استفاده قرار میگیرد. در واقع اصطلاحِ «disease entity»، نوع/ قسم/ گونه یا الگویی را مشخص می کند که یک بیماری به آن تعلق دارد؛ یعنی هر بیماری یک مورد یا یک نمونه از disease entityاست. ر.ک. (- م.)
Hucklenbroich, P. (2014, October). “Disease entity” as the key theoretical concept of medicine. In The Journal of Medicine and Philosophy: A Forum for Bioethics and Philosophy of Medicine (Vol. 39, No. 6, pp. 609-633). Journal of Medicine and Philosophy Inc.
[3]. به عنوان مثال، بقراط نقرس را به آمیزش جنسی مرتبط کرد. (Aphorisms, VI, 30) فقرات متعددی در مجموعه مکتوبات او (Corpus)، پرهیز از افراط خصوصاً در هنگام بیماریهای خاص را توصیه می کند.
[4] . Simon-Andre Tissot, Tentamen de Morbis ex Manustrupatione (Lausannae: M. M. Bousquet, 1758).
[5]. حتی هِرمان بوئرهاوه اشاره کرد که: «تخلیۀ بیش از حد مایع منی باعث خستگی، ضعف، کاهش فعالیت، تشنج، لاغری، کم آبی بدن، حرارت و درد در غشای مغز، از دست دادن حدّت حواس، به ویژه حدّت بینایی، تابِس دورسالیس (tabes dorsalis) [که در اثر تخریب اعصاب نخاع ایجاد می شود]، سفاهت و اختلالات مختلف مشابه می شود.» ر.ک.
Hermanno Boerhaave, Institutiones Medicae (Viennae: J. T. Trattner, 1775), p. 315, paragraph 776.
[6]. «ملاحظه کردیم که خودارضایی زیانبارتر از آمیزشِ بیش از حد با زنان است. کسانی که قائل به مشیت خاص الهی هستند، آن را با حکم خاصی از خداوند برای مجازات این گناه توجیه می کنند.» (Tissot, op. cit. (n. 6 above), p. 45.)
[7]. بهترین راهکار این بود که به بچههای بیچاره نگوییم که روحشان را به خاک سیاه مینشانند، بلکه به آنها بگوییم ممکن است به بدن خود آسیب جدی وارد کنند، و به علاوه ماهیت و هدف اعمالی که از آنها سوء استفاده میکنند را برایشان توضیح دهیم.»
Lawson Tait, “Masturbation. A clinical lecture,” Med. News, 1888, 53: 2.
[8]. گرچه امکان ریشه یابیِ تأثیر مستقیم سیستم پزشکیِ «جان براون» بر شکل گیریِ تبیین های بیماریِ خودارضایی وجود نداشت، اما نوعی ربط و پیوند در این میان گویا و روشنگر است. براون در قرن هجدهم و نوزدهم بر اذهان بسیاری تأثیر گذاشته بود و به استفاده از مفاهیمِ تحریکِ افراطی و تفریطی (over and under excitation) در تبیینِ علت شناسیِ بیماری رواج بیشتری بخشیده بود.
Guenter B. Risse, “The quest for certainty in medicine: John Brown’s system of medicine in France,” Bull. Hist. Med., 1971, 45: 1-12.
[9]. جالب است بدانید که عده ای حتی از طریق معاینات پس از مرگ نیز در پی مستندات مربوط به آثار مزاجیِ خودارضایی بودند. گزارشی از بیرمنگام انگلستان، در مورد کالبدشکافی یک فرد خودارضاکنندۀ مرده به این نتیجه رسید که «...به نظر میرسد که خودارضایی همچون تأثیر خونریزیهای کوچک و مکرر بر مغز، بر بخش ریسمان مانند (cord) [مثل عصب یا تاندون] نیز تأثیر گذاشته، و رفته رفته توان آن را تحلیل برده است، تا اینکه پس از آخرین اِعمالِ تأثیرِ توانکاه [خودارضایی]، احتمالاً به واسطۀ یک فرآیند آتروفیک (atrophic process) که قبلاً ایجاد شده بود- همانطور که از وضعیت نامتعارفِ عروقِ شعریۀ (مویرگهای) وی پیداست- این بخش از کار افتاده است.
(James Russell, “Cases illustrating the influence of exhaustion of the spinal cord in inducing paraplegia,” Med. Times & Gaz., Land., 1863, 2: 456)
[10] . «هر گونه شوک به این رشد و تکامل، و خصوصاً شوک حاصل از خودارضایی، لاجرم برای مدتی روند تغذیه را متوقف می کند؛ و توالی چنین شوکهایی هم به جسم و هم به روح سخت آسیب میزند و به حماقت دائمی منجر میشود.» (Burdem, op. cit. (n. 14 above), p. 339) در این رابطه، نه تنها خودارضاییِ نوجوانی، بلکه خودارضاییِ طفولیت نیز دغدغه اطباءِ قرن نوزدهم بود. به عنوان مثال: (Russell, op. cit. (n. 39 above), p. 456)
[11]. «نوراستنی» به معنی اختلال روانی همراه با ضعف مزمن و خستگی پذیری زودرس که در طب غربی منسوخ شده است، اما هنوز هم در طب سنتی کشور چین بکار می رود. (فرهنگ پزشکی دورلند، ترجمه دکتر علیرضا منجمی). از دید فروید، «نوراستنی همواره و صرفاً یک روان رنجوری جنسی است.» ر.ک.
Wilson, E. A. (2004). Psychosomatic: Feminism and the neurological body. Duke University Press, p.17.
[12] . «آقای بیکر براون نه مشاهده گر بسیار دقیقی بود و نه استدلال گری منطقی. او دریافت که پاره ای از صرعهای شبه دیوانه (semi-demented epileptics) [ناشی از] خودارضاییهایی عادت-وار است، به علاوه خودارضایی در زنان عمدتاً ناشی از تحریک غشاءهای مخاطی رویِ و اطرافِ کلیتوریس است. براون با نادیده گرفتنِ دو حذف بزرگ در این قیاس و نواختن سُرنا از سر گشادش به این نتیجه رسید که برداشتن کلیتوریس باعث توقف این عادت مضر و در نتیجه درمان صرع می شود.» (Tait, op. cit. (n. 35 above), p. 2)
[13]. «تردیدی وجود ندارد که این عادت، دست کم عجالتاً، به لحاظ اخلاقی موهن و خفت بار است؛ اما اگر ماهیت خودخواهانه و انفرادی این عمل، یعنی فقدان مطلقِ چیزی چون عشق یا شفقت در آن، و قبحِ ذاتیِ خودخواهی شدید یا هر نوع خودپرستی در آن را در نظر بگیریم، می توان دانست که چگونه این عمل به لحاظ اخلاقی موهن و خفت بار است، در حالی که تأثیرش بر ارگانیسم جسمی و روانی عملاً صفر است».
A. C. McClanahan, “An investigation into the effects of masturbation,” N. Y. Med. J., 1897, 66: 502
[14]. یعنی خودارضایی به منزلۀ یک بیماری، چیزی بیش از مجموعۀ علائم و نشانههایی بود که معمولاً در یک سندروم «با هم میآمیختند». خودارضایی به گون های بیماریِ مقبول و موجّه، یعنی مجموعه ای از علائم و نشانه هایی که به نحو علّی به هم مرتبط اند، تبدیل گردید.
[15]. الکتروکوتر (Electrocautery) یک دستگاه پزشکی با تکنولوژی قدیمی است که در قرن 18 مورد استفاده قرار میگرفت و برای الکتروکوتریزاسیون یا سوزاندن بافت ها بکار می رفت.- م.
[16]. «چیزی نگذشت که این بیمار شواهد مشخصی حاکی از اینکه وی فردی متحول، ساکت، مهربان و مطیع شده است را از خود نشان داد.« (Ibid., p. 363)
[17]. بخشی از مجرای ادرار که از پروستات عبور می کند.- م.
[18]. همانطورکه امانوئل کانت، معاصر ساموئل تیسوت، خاطرنشان کرد: «همچنین، به احتمال زیاد، از طریق همین علاقۀ اخلاقی [به قانون اخلاقی حاکم بر جهان] بود که توجه به زیبایی و غایات طبیعت برای نخستین بار برانگیخته شد.»
(Kants Werke, Vol. S, Kritik der Urtheilskraft [Berlin: Walter de Gruyter & Co., 1968], p. 459, A 439. My translation.)
یعنی ارزشهای اخلاقی بر جستجوی اهداف طبیعی تأثیر می گذارند و توجه را به آنچه طبیعی، نرمال و غیرانحرافی تلقی میشود، معطوف می کند. این امر حاکی از رابطه ای است میان زیبایی شناسی، به ویژه آنچه که به لحاظ طبیعی زیبا ارزیابی می شود، و آنچه به عنوان اهداف طبیعت تلقی می شود.
[19]. ساموئل کارترایت (Samuel A. Cartwright)- پزشک آمریکایی (1793–1863)- مبدع بیماری روانی ای بهنام «دراپتومانیا» (Drapetomania) بود. او ادعا میکرد که این اختلال باعث میشود بردگان سیاهپوست، میل مقاومتناپذیری در برابر فرار داشته باشند. کارترایت در توصیف نظریه و درمان خود برای دراپتومانیا، به بخش هایی از کتاب مقدس مسیحی در مورد برده داری استناد می کرد و عقیده داشت که تنها درمان مؤثر این بیماری، سخت شلاقزدن بردگان است.- م.