لودویک فِلِک و فلسفۀ پزشکی: شرحی بر آراء شافر و تسویوپولوس[1]
تجربهگرایان منطقی یا پوزیتیویستهای منطقی معتقد بودند که برای هر حوزۀ علمی می توان مجموعهای از گزارههای مشاهدتی یا توصیفی از واقعیات یافت که میتوان از آنها برای حمایتِ (support) گزارههای نظریِ مسئله آمیزتری استفاده کرد که مدعی چیزی دربارۀ امور مشاهدهناپذیر هستند. فرض بر این بود که این رابطۀ حمایت (support relation) میان گزاره های مشاهدتی و گزاره های نظری، به نوبۀ خود، فارغ از نظریه (theory-neutral)، و صرفاً مبتنی بر روابط منطقی میان این دو نوع گزاره می باشد. لودویک فلک این تلقی از علم را به نقد کشید و استدلال کرد که جداکردن مجموعهای از گزارهها که تصور میشود توصیف واقعیاتِ مستقل از دیدگاه نظریِ خاصِ فرد بوده، ناممکن است. لوتار شافر (Lothar Schlifer)[2] و نلی تسویوپولوس (Nelly Tsouyopoulos)[3] در شرح خود بر رأی فلک خاطرنشان میکنند که روایت او از پویایی و ساختار نظریه، نقدی بر تلقیِ تجربهگرایانۀ متعارف از علم است.
روشن است که بینش های مهمی در آثار فلک وجود دارد. همانطور که شافر اشاره می کند، فلک بر ماهیت جمعیِ پژوهش علمی تأکید می کند: دانشمندان تحقیقات خود را جدا از همکاران خود یا جدا از دغدغه های سایر اعضای جامعه انجام نمی دهند. فلک همچنین به رشد تاریخی یک حوزۀ پژوهشی و انواع فعالیتهای مختلف در یک حوزه معین حساس بود (مانند توصیف او از تفاوتهای میان علم موجود در ژورنال ها (journal science) و علم موجود در کتب درسی (textbook science). همچنین این نکته قابل توجه است که فلک به جای تمرکز بر علوم طبیعی که مبنای کثیری از کارهای فلسفۀ علم بوده و هستند، از نمونه هایی از تحقیقات زیست-پزشکی استفاده کرد. با این حال، از آنجا که کثیری از موضوعاتی که فلک مطرح کرد، پس از انتشار کتابش، وسیعاً در فلسفۀ علم مورد بحث قرار گرفت، ممکن است سهم خود فلک برای فلسفۀ علم و پزشکیِ امروزی، به اندازه ای که شافر و شاید تسویوپولوس می خواهند، روشنگر نباشد. به عنوان مثال، فلک تأکید زیادی بر گرانباری مشاهدات از نظریه و قیاس ناپذیری نظریه ها دارد.[4] اکنون متون متعددی در این موضوعات وجود دارد؛ بنابراین، برای ارتقاء درک خود از تغییرات علمیِ امروز، نمی توان صرفاً به این امر، هر چند مهم، اشاره کرد که دانشمندان می خواهند آنچه را که به دنبال آن هستند بیابند، یا اینکه معنای اصطلاحات مهم و محوریِ یک نظریۀ خاص صرفاً در چارچوب آن نظریه قابل درک است. در مورد به اصطلاح گرانباری مشاهدات از نظریه، می توان فی المثل اظهار داشت که اگرچه مشاهدات ما همواره مصبوغ [و مسبوق] به یک سری نظریه هاست، اما مشاهداتی وجود دارد که میتوان آنها را در یک چارچوب نظریۀ مورد قبولِ همۀ محققان فهمید، و بنابراین می توان از آنها برای آزمودن نظریه های رقیب استفاده کرد. «تز قیاسناپذیری» نیز در سالهای اخیر وسیعاً مورد بحث و فحص قرار گرفته است، و نظریههای معناییِ نوینی ارائه شده، که باید در هر فلسفۀ علمِ رضایت بخشی که به مسئلۀ معنای اصطلاحات نظری مربوط میشود، مورد توجه قرار گیرند.[5]
بنابراین، برخلاف شافر و تسویوپولوس، گمان نمیکنم که اهمیتِ نقشِ فلک در این انتقاد کلی از فلسفۀ علم سنتی نهفته باشد. بلکه به اعتقاد من این تحلیل فلک از مثالهایی از باکتریشناسی و ایمونولوژی است که بالقوه میتواند چالشی قوی در برابر کسانی ایجاد کند که از تبیینِ تغییر عقلانی نظریه در علوم زیستپزشکی دفاع می کنند. در مدل سنتی فرض بر این است که نظریه ها کنار گذاشته می شوند چراکه دیگر نمی توانند شواهد تجربی موجود را تبیین کنند؛ از این رو نظریه های جدید پذیرفته می شوند، زیرا می توانند تبیین بهتری آن شواهد تجربی به دست دهند. همچنین در علم، انباشتگیِ دانش (معرفت) وجود دارد، به این معنا که نظریههای بعدی میتوانند علاوه بر تبیین گری های نظریههای قبلی، چیزهای بیشتر دیگری را نیز تبیین کنند، یا به این معنا که نظریههای متوالی پیوسته به حقیقت نزدیکتر میشوند. به این ترتیب علم به تصویرِ بیش از پیش مناسب تر و رضایت بخش تری از جهان دست می یابد. اما اگر بتوان نشان داد که دانشمندان در عمل اینگونه رفتار نمی کنند، واقعاً دشوار بتوان استدلال کرد که تغییرات علمی را می توان به طور عقلانی بازسازی کرد. فلک در کتاب خود استدلال می کند که دانشمندان نظریه های خود را به دلیل صادق بودنشان انتخاب نمی کنند، حتی نظریه ها را به دلیل کاذب بودنشان نیز رد می کنند:
«کاملاً نابخردانه است که هرگونه دیدگاه سنتی که کل یک تفکر جمعی به رسمیت شناخته و به نحو اَحسن از آن استفاده می کند را «حقیقت یا خطا» اعلام کنیم. برخی دیدگاه ها، دانش را پیش بردند و بدان رضایت بخشیدند. این دیدگاه ها نه به دلیلِ اشتباه بودنشان، بلکه به دلیل رشد تفکر عقب ماندند. به علاوه، عقاید ما تا همیشه ماندگار نخواهد بود، زیرا احتمالاً هیچ پایانی برای رشد احتمالی دانش وجود ندارد، درست همانطورکه احتمالاً هیچ محدودیتی برای رشد سایر گونه های زیستی وجود ندارد.»
نمونه هایی که فلک ذکر می کند برای حمایت از این تز مطرح شده اند. اجازه دهید این نکته را با بررسیِ بحثِ او دربارۀ معرفیِ «تست یا واکنش واسرمن»[6] توضیح دهم.
فلک ارتباط میان «سیفلیس» و «واکنش واسِرمَن» را مورد بحث قرار می دهد. طبق تصویر سنتی از علم، فرد محقق باید بتواند به گزاره های مشاهدتی یا نتایج آزمایشاتِ خاصی اشاره کند که بتوان به وسیلۀ آنها این ارتباط را احراز کرد. فلک استدلال می کند که محال است آزمایش(های) خاصی را مشخص کرد که مناسبِ این هدف باشد. در عوض، فرآیندی از آزمون و خطا وجود دارد که در آن گروهی از دانشمندان تلاش میکنند تا رویههای مورد استفاده را اصلاح کنند، و تنها پس از گذشت یک دوره از چنین اصلاحات جامع (با واکنشگرِ (reagent) «کمی بیشتر» یا «کمی کمتر»)، میتوان گفت که واقعیتِ ارتباط میان «واکنشِ واسرمن» و «سیفلیس» احراز شده است. یعنی در ابتدا صرفاً پیوند سستی، با استثنائات بسیار، وجود داشت، و این پیوند فقط زمانی است که دانشمندانِ دخیل، به نحو خاصی به این واقعیت عادت کرده اند که آنها درگیرِ این فرآیند آزمون و خطا بوده اند و توانسته اند به ارتباطِ مفروض میان این دو پدیده دست یابند.
اهمیت این روایت از منظر فلسفۀ علم این نیست که، طبق نظر شافر، این پژوهش جامعه ای از دانشمندان را درگیر کرده بود و نه یک فرد خاص را. همچنین مهم نیست که «عوامل بیرونی»، مانند غرور ملی، هادی این پژوهش بود، یا اینکه اهداف اولیۀ محققان با یافته های نهایی آنها متفاوت بوده است. فیلسوف علمی که به تجربه گرایی متمایل است، صرفاً استدلال می کند مادام که بتوان نشان داد که رابطه ای وجود دارد از یک سو میانِ نتایجِ روندی (procedure) که می تواند به صراحت مشخص شود، و از سوی دیگر علائم یا نشانه های خاصی که می توانند به وضوح توصیف شوند، دیگر موضوعیتی ندارد که آن دانش چگونه به دست آمده است. از دید تجربهگرایان، تنها چیزی که میتوان در هر حال در این مورد بهطور موجه گفت این است که نتیجۀ بهدستآمده از دل یک آزمون مشخص، معیار قابل اعتمادی است برای حضور سایر پدیدههای قابل مشاهدۀ مشخص، یا حتی اینکه این آزمون، تعریفی جزئی و ناقص از اصطلاحِ نظریِ «سیفلیس» است. چیزی که فلک را برای فلسفۀ علمِ امروزی جالب توجه می کند، روایت او از نحوۀ تصمیم گیری دانشمندان در یک حوزۀ پژوهشی است مبنی بر اینکه کدامیک از مشاهدات را باور کنند و کدام را کنار بگذارند.
در مراحل اولیۀ یک حوزۀ پژوهشی جدید، آشفتگی و نابسامانی وجود دارد، و در ظاهرِ امر نظمی در کار نیست، و استثنائات زیادی برای تعمیمات پیشنهادشده وجود دارد. سپس دانشمندان آزمایشهای خود را اغلب با ایدهای در مورد آنچه که میخواهند بیابند شروع میکنند؛ مانند ارتباط فرضی میان خون و سیفلیس، و بعد تلاش میکنند تا نوعی نظم یا ارتباطِ قاعده مندی میان عناصر کشف کنند. در حین انجام این کار، پارهای از مشاهدات را کنار می گذارند و پارهای دیگر را می پذیرند. بر اساس دانشِ پذیرفته شده و آزمایش های جدید، ارتباط های قاعده مندتری احراز می شود، تا زمانی که رشد این حوزۀ پژوهشی به مرحله ای برسد که روابط کشف شده تقریباً بالضروره، و نه احتمالاً، صادق باشند. فلک استدلال می کند که:
«هر چه شاخه ای از دانش بالیده تر و جزئی تر شود، اختلاف نظرها کمتر می شود. در تاریخچۀ مفهوم سیفلیس با دیدگاه های مغایرِ بسیاری مواجه شدیم. اما در طول تاریخچۀ واکنشِ واسرمن تفاوتهای بسیار کمتری وجود داشت و با رشد بیشتر این واکنش، این تفاوتها حتی کمتر هم می شوند. انگار با افزایش تعداد نقاط الحاق و اتصال، ... [شکاف و] فضای خالی کاهش یافت. گویی ایستاییِ بیشتری ایجاد شد و ظهور آزادانۀ ایده ها محدود گردید.»
اگر این توصیف دقیقی از رشد یک حوزۀ پژوهشیِ نوعی باشد، نظریهها به دلیل مطابقت با شواهد تجربی انتخاب نمیشوند، بلکه در صورتی انتخاب میشوند که بتوانند نظم و سامانی در تناقضات ظاهری ایجاد کنند. دانشمندان برای پروردنِ نظریهای که تنوع پدیدههای مشاهدهشده را تبیین میکنند به خود زحمت نمیدهند، بلکه آنها به راحتی آزمایشهای خاصی را نادیده میگیرند تا بتوانند نظریۀ منسجمی پیشنهاد دهند که «همۀ» شواهد را تبیین کند. از آنجاکه نظریهها طوری ساخته شدهاند تا بدین طریق با شواهد تجربی مطابقت داشته باشد، تعمیمهای جاافتاده پس از مدتی تقریباً بالضروره صادق [تلقی] میشوند. چنین تصویری از فعالیتهای علمی البته در تضاد فاحش با ایده های سنتی [فلسفۀ علم] است.
هنگامی که چنین سیستمی برپا شد، مبنای کار همۀ دانشمندان این حوزه می شود؛ یعنی بخشی از «سبک فکری» آنها می گردد. دانشمندانِ متعلق به این «تفکر جمعی» نمی توانند جهان را جور دیگری ببینند. آنها گمان میکنند که حقایق پذیرفته شده به نحو عینی ثابت شده اند، برغم این حقیقت که آنها نتیجۀ تاریخ خاصِ گذشتۀ این حوزۀ پژوهشی هستند:
«زمانی که روی یک حوزۀ پژوهشی به قدر کافی کار شده است که نتایجِ ممکن، کمابیش، به وجود، یا عدم وجود چیزی، و شاید به محاسبۀ کمّی محدود گردند، آزمایش ها به طور روزبه روز بهتر مشخص می شوند. اما آنها دیگر مستقل نخواهند بود، چراکه همراه با نظامی (system) از آزمایشات و تصمیمات اخیری انجام می شوند که عموماً [مطابقِ] موضع فیزیک و شیمیِ همان دوره است.»
همانطور که در بالا بیان شد، گمان نمیکنم که رأی فلک مهم و قابل توجه باشد اگر به این معنا تفسیر شود که دانشمندانی که به تفکرات جمعیِ (thought collectives) مختلفی تعلق دارند، قادر به درک زبان یکدیگر نیستند، یا مشاهدات آنها مصبوغ به سبک فکری خاصِ موردقبول آنهاست. در عوض، به گمان من، رأی فلک به این دلیل مهم است که آن، شیوه ای که دانشمندان در عمل نظریهها را انتخاب میکنند، و شیوهای که یک حوزۀ علمی در واقع رشد میکند را توصیف میکند، و به این دلیل که این توصیف با تصورات شهودی ما در مورد اینکه یک حوزۀ علمی چگونه به نحو عقلانی باید تغییر کند مطابقت ندارد.
با این حال، باید توجه داشت که اگر روایت فلک بخواهد چالشی برای مفهوم عقلانیت علمی باشد، باید دو تز تکمیلی دیگر بنا کرد. نخست باید نشان داد که نمونههایی که فلک انتخاب کرده، کمابیش معرّفِ روشی است که علم به طورکلی رشد و تحول مییابد. اگر این مثالها به نحوی نامعمول و غیرطبیعی باشند، نمیتوان از آنها برای اثبات یک نکتۀ کلی در مورد علم استفاده کرد. این نکته را تسویوپولوس نیز مطرح می کند.
دوم، و مهمتر از آن، کافی نیست نشان دهیم که دانشمندان تمایل دارند مشاهدات غیرعادی را نادیده بگیرند. اگر کسی بتواند دلایل مطلوبی اقامه کند برای اینکه چرا دانشمندان در موارد خاصی به پاره ای از مشاهدات اعتنایی نکرده اند، و در عوض تصمیم به پذیرش مشاهدات دیگری گرفته اند، دشوار بتوان فهمید که چرا از نظریه ای که «اعوجاجات» را تبیین نمی کند، نمی توان به طور عقلانی دفاع کرد. البته دشوار است که معیارهایی پیشنهاد دهیم که براساس آن بتوان داوری کرد که آیا دلایل خوبی برای یک انتخاب خاص وجود دارد یا خیر. من بدون دفاع از موضع خود، صرفاً معتقدم که هیچ دلیل مطلوبی برای رد بخشی از شواهد تجربی وجود ندارد، اگر دانشمندانی هستند که در واقع با آن داوری مخالفند و گمان می کنند که هر نظریۀ رضایتبخشی باید بتواند آن بخشِ خاصِ شواهد تجربی را تبیین کند. یعنی، برای اینکه روایت فلک مفهوم سنتیِ تغییر نظریۀ علمی را به چالش بکشد، باید نشان دهیم که باز هم در حقیقت، دانشمندانی بودند که معتقد بوده اند آن دسته واقعیاتی که سایر دانشمندان نادیده گرفته اند، نباید نادیده گرفته می شدند، بلکه باید برای تقویت سایر نظریه های رقیب استفاده می شدند. علاوه بر این، باید نشان دهیم که هیچ روش شناسی فارغ-از-نظریه ای وجود ندارد که بتواند در مورد این مناقشه میان گروههای رقیب حکم کند.
اگر بتوان این نکته را برای شماری از موارد تاریخی ثابت کرد، به این معنی است که پذیرش یک نظریه پیوندی ناگسستنی با پذیرشِ معیارهای خاصِ حمایتِ مستند به شواهد (evidential support) دارد؛ بنابراین هر نظریه با توجه به معیارهای خود بهترین نظریه قلمداد می شود و هیچ معیار بی طرفی برای داوری در مورد نظریۀ رقیب وجود ندارد. به اعتقاد جرالد دوپلت (Gerald Doppelt)، این مطلب از بنیادیترین آراء تامس کوهن، و مبناییترین و آسیبرسانترین نظریه برای ایدۀ سنتیِ علم بهعنوان فرآیند پیوستۀ رشد انباشتی، یا رشدی است که منجر به تقرب بیشتر به حقیقت میشود. در عوض، همانطور که کوهن استدلال کرد، رشد علمی فرآیندی است که با گسست های مبنایی مشخص می شود. اجازه دهید اکنون به اختصار توضیح دهیم که چرا چنین روایتی در برابر مفاهیم سنتی عقلانیت علمی چالشی ایجاد می کند.
به گمان کوهن، نظریات بعدی را میتوان، به تعبیری، در مقایسه با نظریههای قبلی پیش-رونده (progressive) دانست. پارادایم سابق به دلیل مواجهه با تعداد روزافزون «اعوجاجات» رها شده و پارادایم لاحِق توانسته است پارهای از این مسائل را حل کند، و علاوه بر این، در حل مسائل جدید هم بسیار مؤثر باشد. کوهن معتقد است که: «نظریه های متأخر علمی برای حل معماها، در محیط های اغلب کاملاً متفاوتی که نظریه ها بر آنها اِعمال می شود، بهتر از نظریه های پیشین هستند.» گرچه پارادایم لاحِق بدین شیوه ممکن است بتواند مسائل بیشتری را نسبت به پارادایم سابق حل کند، اما همواره واقعیاتی تجربی وجود خواهد داشت که پارادایم جدید آنها را تبیین نمی کند (نک. نکتۀ فلک مبنی بر اینکه دانشمندان برای پذیرش یک سبک فکری منسجم، خوش دارند واقعیات خاصی را نادیده بگیرند). به عقیده کوهن، این بدان معناست که هیچ رشد انباشتی ای [در علم] وجود ندارد، حتی به معنایی که در تقریرهای ابزارانگارانۀ تجربهگراییِ منطقی بر آن تأکید می شد، و البته قطعاً نه به این معنا که نظریههای لاحِق نسبت به نظریههای سابق، بازنمودِ بهتری از واقعیت هستند.
بنابراین، این یک نظریۀ تاریخی است: در واقع در طول دورههای تغییر علمی، در قدرت تبیینیِ نظریه های متوالی، همیشه یا غالباً، سود و زیانی وجود دارد. بدین ترتیب از این نظریۀ بخصوص برای این استدلال استفاده می شود که هیچ دلیل عقلانیِ الزام آوری برای انتخاب یک نظریۀ خاص بر دیگر نظریه وجود ندارد. دلیل اینکه چرا دلایل الزام آوری برای انتخاب نظریه وجود ندارد این است که گرچه افزایش اثربخشی نظریۀ جدید در حل مسئله می تواند دلیلی به نفع پارادایم جدید باشد، اما هرگز نمیتواند دلیل الزام آوری باشد، زیرا هر پارادایم متضمن معیارهای خاصی در مورد نحوۀ سنجشِ اهمیت مسائل است، و در نتیجه هر نظریه با معیارهای خاص خود، برتر [از سایر نظریات رقیب] ارزیابی می شود. داپلت استدلال می کند که:
«نسبت به معیارهای پارادایم های جاافتادۀ سابق، امور تبیین-طلبِ مشاهدتیِ (observational explicanda) ازدست-رفته در پارادایمِ لاحق، دلایل قاطع یا بسیار قوی علیه کفایت این پارادایم و به نفع کفایت پارادایم سابق می باشد- حتی اگر پارادایم لاحق، داده های بسیار بیشتری را نسبت به پارادایم سابق تبیین کند.»
بنابراین، اگر اینگونه است که به دلیلِ واقعیت تاریخی، نظریههای بعدی همۀ چیزهایی که نظریههای قبلی تبیین میکردند را تبیین نمیکنند، و روش شناسیهای علمی ای که نظریهها با آنها داوری میشوند نیز این «واقعیتهای ازدست-رفته» (lost facts) را بسیار مهم بدانند، آنگاه این وضعیت برای هر کس که می خواهد به نفع عقلانیتِ تغییرِ علمی استدلال کند مشکلی جدی ایجاد می کند. ارائۀ نظریههای تأیید (theories of confirmation) بر حسب رابطۀ منطقی محض میان نظریهها و گزاره های مستند به شواهد (evidential statements) همواره بسیار مشکل بوده است. البته روش بدیل، ارجاع به نوعی معیار روش شناختی است که از دانشِ تجربی دربارۀ جهان استفاده می کند. اگر همانطور که کوهن می گوید، پذیرش این معیارها با پذیرش نظریه های رقیب همراه باشد، در این صورت نمی توانیم در مورد کفایت یک نظریۀ خاص، داوریِ فارغ-از-نظریه (theory-neutral judgment) بکنیم.
پس آیا فلک توانسته است در تحلیل مثالهای خود نشان دهد که ممیزات رشد علمی را می توان آنطورکه در بالا ذکرش رفت توصیف کرد؟ در واقع از روایت او در مورد معرفی واکنش واسرمن، مشخص نیست که آیا رشد این روند تشخیصی مسئله آمیز است یا خیر. میتوان بهخوبی استدلالی له این موضع اقامه کرد که هیچ نظام فکریِ بدیل یا رقیبی وجود نداشت که انتخابهای خاصِ واسرمن و همکارانش را به چالش بکشید.
برای اینکه فلک بتواند ادلۀ خود را مبنی بر اینکه رشد مذکور به یک معنا توجیه پذیر نیست بیان کند، باید نشان میداد که واقعیاتی وجود دارد که این محققان نادیده گرفته بودند، و طبق نظر سایر دانشمندان، نباید نادیده گرفته می شدند. او باید خاطرنشان می کرد که دانشمندانِ رقیب دیگری نیز وجود داشته است که دقیقاً بر اساس این واقعیاتِ نادیده گرفته شده، رویکرد متفاوتی به سیفلیس مطرح کردند. از آنجایی که فلک این کار را انجام نداده است، ما واقعاً نمی دانیم که آیا می توان از این مثال خاص برای حمایت از تزهای او استفاده کرد یا خیر.
تصور من این است که تز مهم و جالب فلک این مدعاست که تاریخچۀ واقعیِ تغییرات علمی نشان میدهد که برخی رویکردها را دانشمندان کنار گذاشته اند، علیرغم اینکه نظریههای رقیب، این کنارگذاشتن را قابل دفاع نمیدانستند. از آنجا که فلک این نکته را در موارد مورد بحث نشان نداده است، پس او به قدر کافی از این تز دفاع نکرده است. با این حال، هنوز این امکان وجود دارد که بتوان از روایت فلک برای به چالش کشیدن مفهوم سنتی عقلانیت علمی استفاده کرد.
اولاً، از آنجا که یک حوزۀ علمی زمانی رشد مییابد که دانشمندان انتخابهایی میکنند که گرچه مناقشه آمیز نیستند، ولی کاملاً هم توجیه پذیر نیستند، نمیدانیم که آیا نظام فکریِ بدیل با فرضِ خاستگاهی متفاوت و مجموعه ای متفاوت از واقعیاتی که نادیده می گیرد میتوانست شکوفا شود یا خیر. یعنی از آنجا که «سبک فکری» که از سر اتفاق انتخاب شده، به انتخابهای خاص، و کمابیش دلخواهی بستگی داشت، نمیدانیم که انتخاب واقعی در مقایسه با سایر رقبای بالقوه چقدر مناسب و رضایت بخش است. با این حال، این یک ادعای بسیار ساده و معمولی است، زیرا تا زمانی که هیچ رقیب واقعی مطرح نشده است، نمی دانیم که آیا هیچ یک از رقبای بالقوه می توانند چالشی واقعی برای انتخاب های واقعاً صورت گرفته ایجاد کنند یا خیر.
ثانیاً، تحلیل کامل مطالعات موردی ای که فلک معرفی کرده است، در واقع ممکن است نشان دهد که رویکردهای رقیبی وجود داشته که دنبال نشده اند. اگر بتوان این موضع را حفظ کرد، در این صورت، از مثالهای فلک میتوان برای استدلال علیه تصور سنتیِ تغییر علمی استفاده کرد. یا شاید با الهام از اولین تلاش فلک، سعی کنیم مطالعات موردی مختلف را با استفاده از منظر او تحلیل کنیم. در این صورت، این مطالعات چه بسا نشان دهند که بالأخره می توان از موضع فلک دفاع کرد. با توجه به اینکه در مورد تاریخ پزشکی از منظر فلسفۀ علم کار چندانی صورت نگرفته است، این کار مسلماً تلاشی ثمربخش است و به بصیرت مهمی در مورد ساختار و پویایی نظریههای زیست-پزشکی میانجامد. این دستاورد فلک است که پس از پنجاه سال، کار او هنوز یکی از معدود تحقیقات قاعده مندِ موجود در این زمینۀ پژوهشی است.
ریدار کرومرات لای (دانشگاه اُسلو، نروژ)
---------------------------------------------------------------
این مقاله ترجمه ای است از:
[1]. Ludwik Fleck and the Philosophy of Medicine: A Commentary on Schäfer and Tsouyopoulos, By Reidar Krummradt Lie
[2] . استاد بازنشستۀ شیمی-فیزیک در دانشگاه آرکانزاس (آمریکا)
[3]. استاد تاریخ و نظریات پزشکی در دانشگاه مونستر (آلمان)
[4]. See [2], pp. 36, 90-92, 100
[5]. See [6], [7], [8], [9] and [10] for a discussion of the incommensurability thesis, and [3] and [5] for new meaning theories
[6]. تست واسِرمَن یا واکنش واسرمن (Wassermann test or Wassermann reaction) یک آزمایش آنتی بادی برای تشخیص سیفلیس است که به نامِ باکتری شناسِ معروف، آگوست پُل فون واسرمن، بر اساس تست فیکاسیون کُمپلِمان نام گذاری شده است.- م.