لودویک فِلِک: از فلسفۀ پزشکی تا معرفت شناسیِ برساخت گرایانه و نسبی گرایانه[1]- نویسنده: ایلانا لووی
مترجم: محسن خادمی
امروزه لودویک فلک (1896-1961) را عمدتاً پیشگام رویکردِ برساخت گرایانۀ جامعه شناختی به تاریخ و فلسفۀ علم می شناسند. با این حال، فلک به عنوان مورخ، فیلسوف، یا جامعه شناس تعلیم ندیده بود، بلکه او پزشکی متخصص در زمینۀ میکروبیولوژی و ایمونولوژی بود. در واقع فلک در رشتۀ پزشکی در دانشگاه لووو (Lwow University) تحصیل کرد و بلافاصله پس از دریافت مدرک پزشکی (در سال 1920) دستیار متخصص معروفِ حصبه، رودولف وایگل (Rudolf Weigl) شد و در آزمایشگاه او در پرزمیسی، نزدیک لووو، مشغول به کار شد. در سال 1921، وایگل کرسی باکتری شناسی را در دانشگاه لووو دریافت کرد و فلک نیز به دنبال او به لووو رفت. با این حال، به دلیل درگیریهای شخصی با اعضای هیئت علمی، یا شاید به دلیل یهودستیزی که در این دوره در لووو حاکم بود، یا شاید به هر دو دلیل، فلک مجبور شد در سال 1923 دانشگاه را ترک کند. فلک از سال 1923 تا 1928، در مقام یک باکتری شناس در General City Hospital در لووو کار کرد. او ابتدا به دپارتمان پزشکی داخلی (Department of Internal Medicine) پیوست، و سپس سرپرست آزمایشگاه باکتریولوژیک و سرولوژی گروه پوست و بیماریهای مقاربتی گردید. او همچنین در سال 1923، یک آزمایشگاه خصوصی باکتری شناسی و سرولوژی بنیاد نهاد که در آن تحلیل های معمول و تحقیقات شخصیِ برنامه ریزی شده ای انجام می داد. فلک در سالهای 1935-1928، سرپرستی آزمایشگاه باکتریولوژیِ Lwow Sick Fund را بر عهده داشت؛ اما در سال 1935 این شغل را از دست داد و بین سالهای 1935 و 1939 صرفاً در آزمایشگاه خصوصی خود کار کرد. گرچه فلک از سال 1923 تا 1939 در یک آزمایشگاهِ آنالیزِ معمولی کار می کرد، اما همچنان خود را یک دانشمند می دانست. او مقالات علمی متعددی در مجلات حرفه ای در لهستان و خارج از کشور منتشر کرد که بیشتر آنها بر اساس فعالیت آزمایشگاهی خود او بود. در همان دوره بود که وی یک موضع معرفتشناختیِ بسیار بدیعی را تدوین کرد.
تدوین معرفت شناسی توسط یک پزشک و باکتریولوژیست که در محیط آزمایشگاه کار می کند رویداد معمولی نیست. تز ما در این مقاله این است که اندیشۀ معرفت شناختی فلک از دل خلاء بیرون نیامده است؛ بلکه این نظریه متأثر از ایده های اصلیِ مکتب فلسفۀ پزشکی لهستان بود. به نوعی می توان فلک را به چشم نوادگانِ مکتب لهستان دید. به علاوه، حتی اگر فلک هرگز به طور رسمی پیوندهای خاص اندیشۀ خود را با مکتب فلسفۀ پزشکی لهستان (و به طور دقیقتر، با هیچ مکتب فکری دیگری- چراکه خود را متفکری اصیل میدانست) نمی پذیرفت، احتمالاً نسبت به سایر متفکران نسل او که به صراحت خود را شاگرد مکتب لهستان معرفی می کردند به روح این مکتب (گرچه به شیوۀ خاص خود) وفادارتر باقی ماند.
مطمئناً فلک خود را فیلسوف پزشکی نمی دانست. گرچه اکثر نمونه آثار او از تخصص حرفهای او- میکروبیولوژی پزشکی و ایمونولوژی- گرفته شده است، اما به گفته او، این نمونهها به طور کلی بر رشد معرفت علمی تأکید میکنند، نه صرفاً رشد دانش پزشکی یا بیولوژیکی. با این حال، او تجربۀ حرفه ای خود را در مقام باکتری شناس و ایمونولوژیست، به عنوان خاستگاه تأملات معرفت شناختی خود قرار داد. اما علاوه بر این، تأملات او در مورد تجربه حرفهای خود، حداقل در اولین مراحل تکامل اندیشهاش، تحت تأثیر ایدههایی بود که مکتب فلسفۀ پزشکی لهستان مطرح کرده بود.
اولین مطالعۀ معرفتشناختی فلک، «برخی ویژگیهای خاص شیوۀ تفکر پزشکی»[2] در یک سخنرانی (آوریل 1926) برای انجمن آماتورها در تاریخ پزشکی[3] در لووو ارائه شد. (این سخنرانی بعداً در مجلۀ Archives منتشر شد). در این اثر، فلک به نفع یک رویکرد کلنگر به پدیده های پاتولوژیک استدلال کرد. او تبیین کرد که چنین پدیده هایی را نمی توان از طریق دیدگاه ساده و تقلیل گرایانه درک کرد. بالأخص، او با این باورِ پذیرفته شده که بیماریهای عفونی یک عامل علّی (etiological cause) منفرد دارند، یعنی همان میکروارگانیسمهای بیماریزا، مخالفت کرد. برای او، یک بیماری عفونی یک ماهیت (entity) بسیار پیچیده بود که نتیجۀ تعاملات چند عاملی و چند بُعدی میان میکروارگانیسم و خود میزبان بود. فلک تصریح کرد که چنین پدیدۀ پیچیده ای، طبق تعریف، غیرممکن است که به نحو ساده و واضحی توصیف شود. او استدلال میکرد که بیماریها را باید از چندین منظر مختلف مشاهده کرد: شیمیایی، باکتریشناسی، روانشناختی، و غیره، زیرا نه نظریۀ اَخلاط و نظریۀ سلولی، نه درکِ کارکردیِ محض از بیماریها، و نه شرطی سازیِ روانزادِ (psychogenic conditioning) آنها، به خودی خود هرگز تمام سرمایۀ پدیده های بیمارگونه را از بین نمی برند. با این حال، پزشکان اغلب از اعتراف به این قبیل پیچیدگیِ پدیده های پاتولوژیک امتناع می کنند. گاهی اوقات آنها سعی می کنند تبیین های ساده، جهانشمولِ «منطقی» (و کاذب) برای پدیده های بیمارگونه بیابند. در کوتاهمدت، آنها ممکن است باور کنند که موفق اند: «بدست آوردن چنین تبیین های شبهمنطقی در هیچ کجا آسانتر از پزشکی نیست، زیرا هر چقدر مجموعۀ پدیدهها پیچیدهتر باشد، به دست آوردن قانونی اثبات پذیر (verifiable) در کوتاهمدت آسانتر، و رسیدن به ایدۀ جامع و فراگیر دشوارتر است.»
رویکرد دیگر مورد استفادۀ پزشکان به منظور ساده سازیِ زمینۀ پیچیدۀ پاتولوژی، طبقه بندی ظهور و بروزاتِ پاتولوژیک به بخش هایی متمایز موسوم به «بیماری» است. اما، فلک استدلال کرد چیزی به نام «بیماری» در طبیعت وجود ندارد؛ بلکه صرفاً پدیده های پاتولوژیکِ فردی وجود دارد. به اصطلاح «بیماریها» در واقع توسط پزشکان برساخته می شوند: آنها «تصاویر برساختی و ایده آلی هستند، که به عنوان واحدهای بیمارگونه (morbid units) شناخته می شوند، که در اطراف آنها، هم پدیده های بیمارگونۀ فردی و هم متغیر گروه بندی می شوند، بدون آنکه ابداً به طور کامل با آنها مطابقت داشته باشند.» این تصویرسازی به منظور امکان پذیرساختنِ رشد و توسعۀ علمِ کاربردیِ شفادهی (practical science of healing) ساخته می شوند؛ شکی نیست که آنها مفید هستند، مشروط بر این که این بازنمایی های ساختگی را با حالتهای پاتولوژیک واقعی خلط نکنیم.
فلک بعدها این نگرشِ برساخت اجتماعی به بیماریها را به کل علم تسری داد و استدلال کرد که کل معرفت علمی به نحو اجتماعی برساخته می شوند. می توان سیر تحول این تعمیم را در مقالۀ دوم فلک (که در سال 1929 منتشر شد) دنبال کرد: «در باب بحران واقعیت»[4]. در این مقاله، فلک تصریح کرد که نه تنها بیماریها، بلکه عوامل ایجادکنندۀ آنها، یعنی باکتریها، دست کم تا حدی مفاهیمِ برساخته هستند. فلک احتمالاً این نگرش را تحت تأثیر عقاید نامتعارفِ آموزگار خود رودولف وایگل (Rudolf Weigl) توسعه داد. وایگل به اقلیت کوچکی از میکروبیولوژیست ها تعلق داشت که در اواخر دهۀ 1920 معتقد بودند باکتریها گونه های ثابتی را تشکیل نمی دهند و بسیار متغیر هستند. باکتری شناسانی که از این دیدگاه حمایت می کردند، بر این گمان بودند که یک باکتری واحد می تواند مورفولوژی و فیزیولوژی متفاوتی در محیط های مختلف داشته باشد. همچنین برخی از آنها تلقی شان بر این بود که باکتریهای مختلف از نظر مورفولوژیکی و فیزیولوژیکی می توانند مراحل مختلفی از زیست چرخۀ پیچیده ای (معمولی) را از ارگانیسم واحدی نشان دهند. این باکتری شناسان بر این عقیده بودند که طبقه بندیِ عموماً پذیرفته شدۀ باکتریها، بر اساس مشاهدات انجام شده در یک لولۀ آزمایش، یک مصنوع آزمایشگاهی است.
این نگرش به باکتریها به عنوان ارگانیسم های شکل پذیرِ دائم التغییر، با رویکرد کل نگرانۀ فلک به پدیده های پاتولوژیک و تلقی او از بیماری به منزلۀ تعاملی پیچیده و پویا میان انگل و میزبان مطابقت داشت. فرض او این بود که طبقه بندیِ باکتریها به شرایطی که تحت آن باکتریها را مشاهده می کنیم بستگی دارد. از این رو استدلال کرد که اگر چنین باشد، این طبقه بندی ها هیچ اعتبار عینی ندارند؛ بلکه هر طبقه بندی به هدف و فرآیندی که به واسطۀ آن ساخته شده، بستگی دارد. فلک در مقالۀ «در باب بحران واقعیت» توضیح داد که کاملاً معلوم است که یک باکتری واحد را میتوان به روشهای مختلفی طبقهبندی کرد، مثلاً دانشمندان علوم پایه (fundamental scientists) از یک طرف و اپیدمیولوژیستها از طرف دیگر طبقه بندی متفاوتی از آنها ارائه می کنند. برای مثال، دانشمندان علوم پایه که مشغول تحقیقات بیوشیمیایی هستند، ترجیح میدهند تعریف بسیار دقیقی از باکتریِ مورد مطالعۀ خود صورتبندی کنند، زیرا آنها نسبت به حذفِ برخی باکتریهای مربوط و مهمِ نمونۀ خود، نگرانی بسیار کمتری دارند تا افزودنِ برخی باکتریهای نامربوط. حال آنکه برای اپیدمیولوژیست ها عکس این مورد صادق است. آنها بیش از هر چیز می خواهند از نتایج منفیِ کاذب (false negative results) اجتناب کنند و از اینرو یک باکتری خطرناک را به جای یک باکتری خوش خیم اشتباه می گیرند. بنابراین آنها ترجیح می دهند تعریفی با دقت کمتری از همان باکتریِ بیماریزا ارائه دهند. این ناهمخوانی در طبقه بندی، معمولاً به منزلۀ اصلاحِ تعریفِ واقعیِ اپیدمیولوژیستی دانسته می شد که دانشمندان برای اهداف عملی خاص خود ارائه می کردند. فلک این نگرش را رد، و تصریح کرد که هر دو طبقهبندی- طبقهبندی دانشمندان [نظری کارِ] علوم پایه و اپیدمیولوژیست های عملگرا (practice-oriented)- به یک اندازه معتبر و به یکسان «درست» هستند. او ادعا کرد که علوم کاربردی کمتر از علوم پایه «علمی» نیست، زیرا هدف هر دو کشف حقیقت است. اما حقایقی که آنها کشف میکنند متفاوت هستند و قابل تعویض و جایگزینی نیستند، و هر یک به هدف خاصِ پژوهشی که آن را ایجاد کرده، و همچنین به «سبک فکریِ» (thought-style) جامعۀ حرفهای که آن حقیقت مفروض را ارائه کرده، بستگی دارد. اینجا، احتمالا، منشأ یکی از مفاهیم اصلی معرفتشناختی است که فلک درانداخت: این ایده که حقیقت مرتبط و متناسب با سبک فکری است.
فلک در شاهکار خود- تکوین و تحول یک واقعیت علمی[5]- که در سال 1935، و در مقالات منتشرشده در همان دوره منتشر شد، این ایده را بیشتر بسط داد که حقایقی که تفکرات جمعیِ (thought collectives)[6] مختلف پرورده اند، قیاس ناپذیر هستند. فلک در این کتاب تاریخچه سیفلیس [نوعی بیماری مقاربتی] را توضیح داد و نشان داد که نگرش نسبت به این بیماری در طول زمان به شدت تغییر کرده است. به علاوه، فلک این نکته را افزود که نباید این جرح و تعدیل های متوالی [در تعریف بیماری] را صرفاً به منزلۀ نتیجۀ «پیشرفت دانش» دید. هر نگرشی به سیفلیس در زمان خود صادق بوده است، و هر یک حاوی عناصر شناختی (cognitive) جالبی بوده است که در نگرش بعدی گم شدند. علاوه بر این، از نظر فلک، نگرشهای متفاوت و قیاس ناپذیر نسبت به یک بیماریِ معین نه تنها میتواند در ادوار مختلف تاریخی در فرهنگهای مختلف وجود داشته باشد، بلکه بهطور همزمان در یک فرهنگ نیز می تواند وجود داشته باشد. فلک قبلاً در مقالۀ خود تحت عنوان «برخی ویژگیهای خاص شیوۀ تفکر پزشکی»[7]توضیح داده بود که مطرح کردن یک دیدگاه واحد و جهانشمول که قادر به تبیین همۀ پدیدههای پاتولوژیک باشد غیرممکن است. یعنی یک نظریۀ واحد هرگز نمی تواند [پیچیدگی و] غنای پدیده های پاتولوژیک را تبیین کند. «این [تلقی]، قیاسناپذیری ایدهها را در پی دارد که از شیوههای مختلفِ درکِ پدیدههای بیمارگونه ایجاد میشود و به این منجر میشود که درک همسان از بیماری ناممکن است». فلک بعداً استدلال کرد که این نتیجه نه تنها در مورد ظهورات و بروزاتِ پاتولوژیک، بلکه برای هر پدیدۀ طبیعی صادق است. پدیدههای طبیعی را گروههای فکری متفاوتی مشاهده میکنند که هر کدام به دیدگاه خاصی میرسند. این دیدگاه خاص با سبک فکریِ خاصِ یک تفکر جمعی (thought collective) همخوانی دارد، اما با دیدگاههای دیگر تفکرات جمعی قیاس ناپذیر نیست. اما، از آنجا که این مطلب در مورد دیدگاه های مختلف نسبت به پدیده های پاتولوژیک صادق است، این دیدگاه های قیاس ناپذیر همگی می توانند به یک اندازه صادق باشند.
فلک ادعا کرد که همۀ مشاهدات به تصورات پیشینیِ (a priori ideas) مشاهده گران بستگی دارد. برای مثال، تصاویر آناتومیکِ قدیمی، جزئیاتی غیرواقعی را منعکس میکنند که با ایدههای آناتومیکِ دورهای که کتابهای آن دوران نگاشته شده بود، مطابقت دارد. فلک همچنین نحوه «دیدن» پدیده های پاتولوژیک توسط متخصصان پزشکی را تحلیل کرد و بدین نتیجه رسید که توانایی یک پزشک در درک پدیده های خاص، بستگی به آموزش هایی دارد که فراگرفته است. به عنوان مثال، یک باکتری شناس که برای مشاهدۀ ترکیبات میکروسکوپی (microscopic preparations) آموزش دیده است، نمیتواند تغییر شکلهای پاتولوژیکِ پوست را به روشی که متخصص پوست میبیند ببیند، و یک جراح اغلب نمیداند که چگونه به یک ترکیب باکتری شناختی (bacteriological) بنگرد. از این مهمتر، ظرفیت تشخیصِ برخی پدیده های خاص، بالضروره با از دست دادن توانایی درکِ سایر پدیده ها همراه و مقارن است: «ممکن است تصور شود که پژوهشگرِ فرضیِ پوانکار، با در اختیار داشتن زمان بینهایت، به راحتی، متخصصِ همۀ حرفهها و همۀ علوم است، بنابراین میتواند اَشکالِ خاصی را در همۀ زمینهها درک کند. اما این سخن یاوه ای است، زیرا می دانیم که شکل گیری قوای ادراک برای اَشکال خاص، با از بین رفتن قوای ادراک برای اشکال دیگری مقارن است.» فلک این نتیجهگیری را تعمیم داد و آن را بر شیوه ای که دانشمندان به پدیدههای طبیعی مینگرند، اعمال کرد. از نظر او، هر سبک فکری، «درکِ بسیاری از اشکال و نیز تثبیتِ بسیاری از واقعیت های قابل اطلاق را ممکن میسازد. اما در عین حال، شناخت سایر اشکال و سایر واقعیت ها را نیز غیرممکن میسازد.»
تحلیل اولین مقالات معرفتشناختیِ فلک نشان میدهد که ایدههای اصلی او- عدم وجود مشاهدات «عینی»، وابستگی مشاهدات به آموزشهای قبلی و تصورات قبلیِ مشاهدهگر، وابستگی حقیقت علمی به «سبک فکریِ» جامعۀ علمی که آن را ایجاد میکند، و قیاس ناپذیریِ حقایقی که تفکرات جمعیِ متمایز برساخته اند- همگی از دل تأملات او در طبابت (medical practice) خودش برآمده است. اما اگر نگاه دقیقتری به ایدههای اصلی که او را به نتیجهگیریهای معرفتشناختی خود سوق داد، بیندازیم، میتوان دریافت که بسیاری از این ایدهها ارتباط نزدیکی با مفاهیمی دارند که اعضای مکتب فلسفۀ پزشکی لهستان مطرح کرده بودند. یکی از خاستگاه های تأملات معرفتشناختی فلک این ایده بود که بیماریها در طبیعت وجود ندارند، بلکه توسط پزشکان برساخته میشوند. این نکته قبلاً- گرچه معمولاً به شکلی کمتر رادیکال- در نوشتههای مکتب لهستان مطرح شده بود. به یاد بیاورید که متفکران اصلی این مکتب، و در وهلۀ اول بنیانگذار آن تایتس کالوبینسکی (Tytus Chalubinski)، رویکردی کل نگرانه به پزشکی مطرح کردند، و تصریح نمودند که چیزی به نام «بیماری» به طور کلی وجود ندارد، بلکه تنها وضعیت های پاتولوژیک خاص در یکایک بیماران وجود دارد. در نتیجه، آنها طبقهبندی بیماریها را به چشم برساخت مصنوعی ای میدیدند که شاید برای انتقال دانش لازم است (Bieganski)، اما باید با احتیاط از آن استفاده کرد تا از خلط میان تصویرسازیِ ساختگی و شماتیکِ کتب درسی از بیماریها، و وضعیت های پاتولوژیکِ واقعیِ مشاهده شده در بیماران جلوگیری شود. (Biernacki، Kramsztyk). برخی از فیلسوفان پزشکی لهستانی (Kramsztyk، Bieganski، Trzebinski) نیز بر اصلاحاتی در طبقهبندیهای پزشکی و درک پزشکی در دورههای مختلف تاریخی تأکید نموده و خاطرنشان کردند که در هر دوره، پزشکان مطمئن بودند که نظریههای آنها حقیقت مطلق را نشان میدهد. اما زمانی که رویکرد جدیدی اتخاذ شد، همان نظریه ها، ناکافی یا حتی پوچ و بی معنی تلقی شدند.
فلک همچنین معتقد بود که مشاهدات کاملاً عینی وجود ندارند. حتی تصاویر آناتومیک نیز دانش یک دورۀ معین را منعکس کرده اند، و «توصیفات عینی» از آنچه پزشکان واقعاً در طول کالبدشکافی دیده بودند، نبودند. او تصریح کرد که مشاهدات، به سبک فکری مشاهده گر بستگی دارد و هر تفکر جمعی، سبک فکری خاص خود را دارد که مشاهدات مختلفی را بوجود آورده است. او بر تأثیر آموزش مشاهده گر (مثال او مربوط به زیررشتۀ پزشکی او بود) بر ماهیت مشاهدات مشاهده گر تأکید کرد. اما این ایده که مشاهدات به تصورات پیشینیِ مشاهده گر بستگی دارد را قبلاً سایر فیلسوفان پزشکی (بیگانسکی، کرامشتایک، ترزِبینسکی)[8] مطرح کرده بودند. مثلاً کرامشتایک بالأخص توضیح داده بود که مشاهده گر بیش از هر چیز، به پدیدههایی توجه میکند که با دانش قبلی او سازگاری دارد و سایر پدیده ها را نادیده میگیرد. به علاوه، او حتی ممکن است پدیدههایی را مشاهده کند که وجود ندارد، چراکه با دیدگاههای قبلی او مطابقت داشته است. او همچنین تصریح کرد که تصاویر کتب درسیِ پزشکی، و به اصطلاح توصیفاتِ عینیِ وضعیت های پاتولوژیک، در واقع نمایانگر دیدگاه جمعیِ یک دورۀ معین است. به همین دلیل، کاربرد چنین تصاویری محدود به دوره ای است که طی آن بوجود آمده اند.
ایدۀ مهم دیگری که فلک مطرح کرد- امکان همزیستی همزمان حقایق هم ارز و قیاس ناپذیر- ریشه در این باور او دارد که حقیقتِ حاصل از تحقیق، به هدف نهایی آن بستگی دارد. بنابراین یک دانشمند بالینی (در مثال او، یک اپیدمیولوژیست) و یک دانشمند علوم پایه (یک بیوشیمیدان) می توانند به حقایقی متفاوت و قیاس ناپذیر، اما به یکسان معتبر برسند. این نتیجهگیری که برای تکاملِ معرفتشناسیِ برساختگرایانه و نسبیگرایانۀ او حیاتی است، میتواند بهعنوان پاسخی پیچیده به این پرسش که در تفکر فیلسوفان پزشکی لهستان محوریت داشت، تلقی شود: «آیا پزشکی فن (art) است یا علم؟»
فیلسوفان پزشکی مکتب لهستان تلاش کردند تا طبابت-گری خود را موجّه سازند و نشان دهند که این شیوۀ طبابت همانقدر معتبر است که هر پژوهش علمیِ زیست پزشکی ای که متخصصان پزشکی علمی تجلیل می کنند. هر کدام از فیلسوفان پزشکی مکتب لهستان به شیوۀ خاص خود به توجیه شیوۀ طبابت خویش پرداختند. بیِرناکی (Biernacki) تصریح کرد که پزشکی بالینیِ (یعنی برای او، فن شفابخشی) زمانۀ او علم نبود، اما میتوانست در آینده با ترکیب رویکردهای جدیدِ نشأت گرفته از علوم زیستپزشکی، به علم تبدیل شود. کرامشتایک توضیح داد که پزشکی فن (یعنی از دید او، یک تکنیک (technology)) است، اما افزود که این بدان معنا نیست که این فن به نوعی در رتبۀ پائین تری از علوم پایه قرار دارد. از دید او، علم و دانشِ عملی نمایانگر دو فعالیت انسانی متفاوت اما به یک اندازه مهم هستند. بیگانسکی سیستم فلسفیِ کاملی مطرح کرد که هدف اش (مضاف بر سایر چیزها) نشان دادن این است که هر علمی (و در واقع، هر شناختی) هدف محور (goal-oriented) است. بنابراین، از دید او پزشکی تفاوتی اساسی با انتزاعی ترین یا «محض»ترین علوم طبیعی نداشت. در آخر، فلک توضیح داد که تحقیقات بالینی و تحقیقات بنیادی، نشان دهندۀ دو سبک فکریِ متمایز و نوعاً جمع ناپذیر هستند: «اغلب بیشتر اتفاق می افتد که یک پزشک به طور همزمان مطالعات در مورد یک بیماری را از منظر بالینی _پزشکی یا باکتری شناسی در راستای تاریخ تمدن دنبال کند تا از منظر بالینی پزشکی یا باکتری شناسی توأم با منظری کاملاً شیمیایی». تحقیقات بالینی و بنیادی اغلب به حقایق متفاوت و قیاس ناپذیری میرسند، اما، فلک افزود، قیاسناپذیری ممیزۀ کلی شناخت انسان است و حقیقتی که پزشک حاصل می کند نسبت به حقیقتی که دانشمند علوم پایه بدست می آورد، از اعتبار کمتری برخوردار نیست.
جالب است بدانید که بیگانسکی و کرامشتایک کوشیدند تا پزشکی بالینی (فن شفابخشی) را موجه و مستدل سازند، و استدلال کردند که اعتبار آن کمتر از علم بالینی (مانند بافتشناسی، باکتریشناسی) نیست، در حالی که بیِرناکی ظهور ایمنی شناسیِ (immunology) پزشکی را به عنوان رشته ای ستایش میکند که قادر به تلفیقِ علم و درمان است. در مقابل، یک نسل بعد، فلک تلاش کرد تا رشتههای بالینی (باکتریشناسی، ایمنی شناسی بالینی، اپیدمیولوژی، و غیره) را وجاهت بخشد، و در این راستا استدلال کرد که این رشته ها نسبت به رشتههای بنیادی (مانند بیوشیمی) در سطح پایینتری نیستند. تفاوت میان آنها نشان دهندۀ تحول سریع پزشکی علمی و تأثیر فزایندۀ علوم پایه، اگر نه بر طبابت، دست کم بر ذهنیت پزشکان نسبت به خود بوده است.
اما واقعاً فلک چقدر با آثار سایر اعضای مکتب لهستان آشنا بود؟ پاسخ قطعی به این سؤال ناممکن است. با این حال، گرچه فلک نه رابطۀ خود را با مکتب فلسفۀ پزشکی لهستان به صراحت بیان کرد، و نه از آثار آنها در مکتوبات خود نقل قول کرد، اما شواهد موجود قویاً دالّ بر این احتمال است که او (مستقیم یا غیرمستقیم) دست کم با تعدادی از آثار آنان آشنا بوده است. به یاد آورید که فلک در دانشگاه لووو در رشتۀ پزشکی تحصیل کرد؛ همان جایی که سوموفسکی، مروّجِ پرشورِ ایده های مکتب لهستان، تاریخ پزشکی را تدریس می کرد. چندی بعد، فلک یکی از اعضای مؤسسِ انجمن آماتورهای پزشکی لووو شد که در تمام جلسات آن در سالهای 1925 و 1926 شرکت می کرد. در واقع، اولین مطالعۀ معرفتشناختی او در یکی از جلسات انجمن ارائه شد (فوریه 1926) و یک سال بعد در مجلۀ Archives به چاپ رسید. مجلۀ Archives (که میتوان منطقاً حدس زد فلک آن را بدین نام خوانده است) در سالهای 1926-1924، مقالات متعددی را منتشر کرد که ایدههای مکتب لهستان را بحث میگذاشت و به مطالعات قبلی چالوبینسکی، بیگانسکی و کرامشتایک ارجاع میداد. به علاوه، سخنرانی فلک در سال 1926 کاملاً با آثار منتشرشده در مجلۀ Archives در سالهای 1924 و 1925 مطابقت داشت. مثلاً رزوسِک (Wrzosek) در مقالۀ 1924 خود، مقاله ای را در مجلۀ Archives منتشر کرد که در مورد بی ثباتیِ مفهوم بیماری در دوره های مختلف تاریخی بحث می کرد. ترزبینسکی نیز در مقالۀ خود در سال 1925 استدلال کرد که حقیقت در پزشکی نسبی است و به دورۀ تاریخی و محیطی که در آن تولید شده است بستگی دارد. او در مقالۀ دیگری (در همان سال) استدلال کرد که مشاهدات می توانند وابسته و متکی به ایدئولوژی باشند؛ فی المثل، در طول قرون وسطی الهیات به شدت بر مشاهدات علمی تأثیر می گذاشت. به علاوه، نوسبائوم (Nusbaum) در مقالۀ خود در سال 1925 این دیدگاه را درانداخت که فرآیندهای پاتولوژیک رویدادهای منحصربه فردی هستند و در کل چیزی به نام «بیماری» وجود ندارد. [*]
تأثیر فلک از مکتب فلسفی پزشکی لهستان به احتمال زیاد، محدود به اولین مراحل شکل گیری معرفت شناسی کاملاً اصیل او بود. پس از سال 1927، فلک دیگر رابطۀ نزدیکی با مجلۀ Archives نداشت. گرچه او چندین مقالۀ معرفتشناختی دیگر به زبان لهستانی نوشت، اما آنها را یا در مجلات عمومی فلسفی یا در مجلات پزشکی- نه در مجلۀ Archives- منتشر کرد. به احتمال زیاد مورخان حرفه ای پزشکیِ مکتب لهستانی، در آن زمان آراء فلک را رد می کردند؛ و با وجود انتشار متعدد مقالات او در این زمینه، هرگز فرصت تدریس تاریخ یا فلسفۀ پزشکی به او داده نشد. بیلیکیویچ (Bilikiewicz) در مقاله ای که در سال 1939 منتشر شد، دادن عنوان «مورخ پزشکی» به فلک را رد کرد. استدلال او این بود که گرچه تأملات فلک بر اساس مطالب تاریخی است، اما ایده های او متعلق به حوزۀ پزشکی و زیست شناسی است نه تاریخ علم، که از رشته های علوم انسانی به شمار می رفت. به علاوه، گزارش موجود در مجلۀ Archives (در بخش تاریخ و فلسفه پزشکیِ پانزدهمین کنگره ملی پزشکی[9] که در لووو در ژوئیۀ 1937 تشکیل شد و بیلیکیویچ آن را نوشت) به استثنای ارائۀ فلک، تمام ارائه ها را به اختصار آورده بود. این به رسمیت نشناختنِ فلک توسط مورخان و فیلسوفان پزشکی لهستانی را شاید بتوان بر اساس اختلافات شخصی، یا شاید با سوگیریِ ناسیونالیستی-کاتولیکِ فزایندۀ مجلۀ Archives یا هر دو تبیین کرد.
مفاهیم اصلی مکتب فلسفی پزشکی لهستان به احتمال زیاد، صرفاً یک عامل مؤثر در میان نیروهای فکری بود که به تکوین و تحول معرفت شناسی اولیۀ فلک کمک کردند. سایر عوامل مؤثر عبارت بودند از اندیشۀ مکتب فلسفی لووو، روانشناسی گشتالت، که احتمالاً فلک در طول اقامت خود در وین در سال 1928 با آن آشنا شد، مطالعات جامعه شناختی و انسان شناسی (دورکیم، لوی-برول، جروسِلِم (Jerusalem)) و نظریۀ مکملیّت که نیلز بور که فلک از طریق نسخۀ مشهور کرت رایزلر که در سال 1928 منتشر شد، از آن مطلع گشت. اندیشۀ مکتب لهستانی، به احتمال زیاد، تأثیر تعیین کننده ای بر ایده های فلک در همان مراحل اولیۀ تکوین و تحول معرفت شناسی او داشت. دیدگاههای متفکرانی مانند چالوبینسکی، بیگانسکی، بیرناکی و کرامشتایک نه تنها توجه فلک را به مسائلی جلب کرد که بعدها در معرفتشناسیِ برساختگرایانه و نسبیتگرایانۀ او به اندیشه ای محوری تبدیل شد، بلکه- و این شاید مهمترین نکته همین باشد- آنها به شکل گیری رویکرد کلانِ فلک در مطالعۀ دانش پزشکی، و بعدها به بررسیِ دانش علمی به طور کلی کمک کردند.
در قرن نوزدهم، بسیاری از پزشکانِ فلسفی مشرب، که شیفتۀ پیشرفت پزشکی علمی شدند، سعی کردند به این تعریف بپردازند که پزشکی (یا به تعبیر بهتر «علم پزشکی») چه چیزی باید باشد. در مقابل، خاستگاهِ تأملات انتقادی فیلسوفان پزشکی لهستان، وضعیت واقعی طبابت گری در زمان آنها بود. آنها نسبت به درکِ نحوۀ رفتار واقعی پزشکان در کنار بالین بیمار، علاقۀ کمتری به دانستن این داشتند که یک پزشک با گرایشات نظری به چه نحو باید رفتار کند. علاقۀ اصلی آنها به طبابت بالینی (clinical practice) شاید مهمترین درسی بود که آنها توانستند به فلک منتقل کنند. فلک در تحقیقات خود در مورد شیوههای کار پزشکی و علم، بیش از هر فیلسوف پزشکی لهستانی دیگری پیش رفت. او بر خلاف اسلاف خود به تحلیل پدیده های خاص بسنده نکرد، بلکه تأملات خویش در این موضوع را نظام مند کرد، و روشی را- که آن را «معرفت شناسی تطبیقی» (comparative epistemology) نامید- برای مطالعۀ تأثیرات اجتماعی، نهادی، فرهنگی و زبانی بر شکل گیری معرفت علمی پیش نهاد. اما رویکرد بنیادیِ فلک با رویکرد مکتب لهستانی تفاوت چندانی نداشت و چه بسا علاقۀ شدید این مکتب به طبابت بالینی، در چرخشِ فلک به سمت معرفتشناسیِ جامعهشناختی نقش داشته است.
------------------------------------------------------------
این مقاله ترجمه ای است از:
[1]. Ludwik Fleck: From philosophy of medicine to a conservatism and relativist epistemology, In “The Polish School of Philosophy of Medicine From Tytus Chalubinski (1820–1889) to Ludwik Fleck (1896–1961), Ilana Löwy (auth.), Springer Netherlands, Chapter 7, 1990”
[2] . “Some Specific Features of the Medical Way of Thinking”
[3]. Society of Amateurs in the History of Medicine in Lwow
[4]. On the Crisis of Reality
[5]. Genesis and Development of a Scientific Fact
[6]. «تفکر جمعی» (thought collective) اصطلاحی است که لودویک فلک در انداخته است، و مراد او جامعهای از محققان است که به طور جمعی و با استفاده از چارچوب مشترک و رسوم فرهنگی اجتماعی خود برای تولید یا بسط دانش با یکدیگر تعامل دارند.
[7]. Some Specific Features of the Medical Way of Thinking
[8]. Bieganski, Kramsztyk, Trzebinski
[9]. Section on History and Philosophy of Medicine of the 15th National Medical Congress
[*] ژان ژاک روسو نیز چنین عبارت نومینالیستی ایی دارد: «بیماری وجود ندارد، بلکه فقط فرد بیمار وجود دارد.» (ر.ک. درآمدی بر فلسفۀ طب، هنریک ولف، پدرسون، روزنبرگ؛ ترجمۀ همایون مصلحی، ص113) همچنین فرانسوا دلاپورت (François Delaporte) نیز قائل است که «بیماری وجود ندارد بلکه آنچه وجود دارد پرکتیس ها (practices) است.»
[**] این نکته قابل توجه است که تامس كوهن (فیلسوف علم) از لودويک فلک آموخت که چگونه اجتماعات علمي در تکوین نظریه های علمی نقش آفرین هستند._ م.