به عقب که بر می گردم میبینم من هم زمانی حرف برای گفتن داشتم، قلمم را که بر میداشتم برای نوشتن خدا دیده بود، زیر ۴-۵ صفحه اصلا دلم راضی نمیشد. بعدش هم نه اینکه صبحت کم بیاورم و بیخیال نوشتم بشوم، نه! حس میکردم دارم به سمت زیاده گویی میروم، یا اینکه خوابم می گرفت و دیر وقت می شد. و الا حرف برای گفتم بسیار داشتم. آن زمان ها دلم مشغول بود و ذهنم آزاد، حالا ولی دلم آزاد است و ذهنم مشغول. این تغییر از آن تغییراتی است که هیچ مدله فایده ای ندارد و احتمالاً نخواهد هم داشت. فعلا گیریم در این بُعد زندگی، تا بَعد چه زاید باز. فعلا همین، تا شاید بعدا بیشتر، بهتر، و مرتبتر بنویسم.