ویرگول
ورودثبت نام
کیانا شیرازی
کیانا شیرازی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

داستان های پند آموز کهن

خیاطی بود که در شهر خودش معروف بود به اینکه وقتی کسی پارچه‌اش برای دوخت پیش او می‌برد او قسمتی از پارچه را می‌دزدید و برای خودش برمی‌داشت روزی از روزها تازه واردی که به آن شهر آمده بود پارچه‌ای داشت که می‌خواست به خیاط بدهد تا برایش لباس بدوزد دنبال یک خیاط خوب می‌گشت یکی از اهالی شهر آدرس داد خیاطی را به او معرفی کرد او خیاط خوبی است اما یک بدی دارد و آن این است که از پارچه ات برای خودش می‌دزددمرد گفت وقتی دارد لباسم را می‌دوزد خودم همان جا توی مغازه‌اش می‌شینم تا نتواند این کار را بکند تعدادی از اهالی شهر که آنجا بودند گفتن او انقدر در این کار ماهر است که جلوی خودت از پارچه‌ات می‌دزدد و تو نفهمی مرد گفت نه من آدم زرنگی هستم نمی‌گذارم این کار را بکند اگر او توانست حتی یک وجب از پارچه مرا بدزدد من بهترین اسبم را به شما می‌دهم و اگر من نداشتمو اگر من نذاشتم او این کار را بکند شما یک اسب خوب به من می‌دهید اهالی شهر قبول کردند � پارچه‌اش را زیر بغلش زد و وارد مغازه شد مرد خیاط برای احترام به او بلند شد و سلام و احوالپرسی گرامی با اون کرد مرد از این سلام گرم او خوشحال شد و پیش خودش گفت به قیافه و برخورد گرم و محترمانه او نمی‌خورد که اهل دزدی باشد خلاصه مرد پارچه اش را به خیاط داد خیاط پارچه را نگاه کرد و به مرد گفت اهل کجا هستی من تاحالا ت را ندیدام مرد گفت تازه به این شهر آمده ام شنیدم شما خیاط خوبی هستین گفتم پارچه ام را به شما بدهم خیاط پارچه را متر کرد و دید پارچه از یک پیرهن کمی بیشتر است مرد که به خودش مغرور بود حواسش را جمع کرد تا خیاط نتواند چیزی از پارچه‌اش را بدزددخیاط اندازه‌های مردو گرفت و در همین حال با او حرف می‌زد حرف‌های خنده‌دار می‌گفت از خاطرات گذشته‌اش تعریف می‌کرد و از هر دری حرف می‌زد مرد با شنیدن خاطرات و حرف های خیاط میخندید و حواسش به کلی از پارچه‌اش پرت شد خیاط هم تکه تکه از پارچه مرد را برمی‌داشتوزیر میز می‌گذاشت خیاط تا ساکت می‌شد مرد همانطوری که می‌خندید می‌گفت باز هم تعریف کن خیلی خوب تعریف می‌کنید دلمم درد گرفت از بس خندیدم خیاط با خودش می‌گفت ای مرد بیچاره تو اگه بفهمی قضیه از چه قرار است به جای خنده گریه میکردی خیاط چند نوبت از پارچه بر برید و زیر میز انداخت مرد که به کلی فراموش بود قرار است حواسشبه خیاط باشد وقتی دید خیاط ساکت است گفت باز هم از آن خاطره‌های بامزت تعریف کن تا بخندم مدت‌های بعد اینطور نخندیده بودم خیاط که در دلش برای مرد می‌سوخت گفت بس است دیگر اگر باز هم خاطر تعریف کنم می‌ترسملباسات تنگ شود تو باید به حال خودت بخندی نه به داستان من مرد تازه یادش افتاد که قرار بود مراقب باشد خیاط پارچه‌اش را ندزدد اما در آن موقع او فریب خورد بود و خیاط کار خودش را انجام داده بود مرد ناراحت شد که چرا حواسش پرت شده است و هدفش را از آمدن به خیاطی فراموش کرده است او به خاطر غرور بی‌جا و حواس پرتی اش حالا باید بهترین اسبش را به اهالی شهر بدهد



پایان قصه ای خیاط دزد و مرد حواس پرت??

کیانا شیرازی با تشکر??

حواس پرتی
قصه خوب برای بچه های خوب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید