امروزتوکلاس منطق روحم از بدنم جدا شد ومنو توی کلاس تنها گذاشت ... بامشاور حرف زدمو دوباره نتونستم جلوی اشکامو بگیریم،دیگه گریه کردن برام شده یه روتین. کمبود زمان ،دوست دارم زمانو برام نگه دارن ولی زمان بدون توجه به منو خستگیام داره سرعتشون بیشتر میکنه .
ویه سوال از همون سوال های همیشگیم که زندگیمو داره پاره میکنه :چرا نمیتونم مثل شخص مورد نظرم باشم .... افسردگی :شاید ۱۵سالگیمو باهاش شروع کردم وتوی افسردگی حرف ها چاقو میشنو روحمو پاره پاره میکنن :)
شاید ترمیم شدن افسردگی سخت باشه ولی شدنیه !) مثلا انجام کاری که بتونه حواستونو پرت کنه خیلی خوبه برای من(رفتن تو سوشال مدیا .زبان خوندن .نوشتن متن.خواب.گریه)
خیره شدن به یه نقطه خیلیییی عالیه این روش و هرفکری که خیلی توی سرتون قدم میزنه بهش بگید برو بیرون وازش تشکر کنید برای وجودش وفقط بگید الان وقت ندارم که بهت فکر کنم :)
خودتونو دوس داشته باشید خیلی مهمه به خودتون هیت ندید و از وجود خودتون شاکرباشید
اینا خلاصه کمی از حرفای مشاورم بود که بهم گفت و بیشترم گفت خودتو دوس داشته باش هرجوری که هستی حتا اگه لازمه مغرور باش...
♡نوشتن برای ویرگول هم شده یه ملودی که هیچ وقت تکراری نمیشه
مثل همیشه سرگرمیم شده با بچه های که سوار اتوبوس میشن وبرام دست تکون میدن دست تکون دادم وقلب نشون دادم وهنرستان کنارمون هم امروز برام قلب فرستادن و منم خر ذوق شدم:))))))
بایییی
.