طبق عادت همیشگیاش، نصفه شب را روی تختش سپری می کرد با اینکه هزار کار عقبافتاده و نکرده داشت...
باید می خوابید و برای فردایش برنامه می چید و به کارهایش سر و سامان می داد. کاری که به عنوان انسان برایش تعریف شده بود. ولی بیهدف روی تخت نشسته بود و به فانتزیهای بیمنطقش فکر می کرد...
فردا تولدش بود و یک سال به سال های عمرش اضافه می شد. نمی دانست چرا، اما منتظر تبریک تولد به هر نحوی از هر کسی بود. ناگهان، صدای پیامک موبایلش او را به خود آورد. با تعجب قفل گوشی اش را باز کرد.
ها! تبلیغات بود!
_ آیا می خواهید فقط در عرض ۳۰ روز کاشت موی موفق داشته باشید؟ پس با شماره زیر تماس بگیرید!
موبایل را خاموش کرد و به گوشه دیگری از تخت پرتاب کرد. صدای پیامک دیگری آمد. از سر بیکاری، گوشیش را برداشت.
دوست که چه عرض کنم، نالان خانم بود! مثل همیشه، پیامکش مثلا قرار بود او را ناراحت کند!
_ خیلی ناراحتم??می تونم یه خورده باهات درد و دل کنم؟?
می دانست منتظر است تا حال و احوالش را بپرسد. آهی کشید.
+ چی شده؟ باز با بابات دعوا کردی؟
_ آره?
عصبانی شده بود! دست کم می توانست روز تولدش غم و غصه هایش را برایش هدیه نیاورد! برای اولین بار شهامتش را پیدا کرد و حرف دلش را به او گفت.
+ ببین، من دیگه خسته شدم! می تونی یه بارم که شده دردات و ببری پیش همون دوستات که خوشحالیا و خندههات برا اوناست؟
برنامه را خیلی سریع بست. حال و حوصله بحث با کسی را نداشت. دوباره صدای پیامک بلند شد. با خودش گفت فردا پیام هایش را چک می کند. دیگر خوابالو شده بود. چشم هایش را بست و به خواب فرو رفت.
***
فردای آن روز، وقتی از خواب بلند شد، دو سه تا از کارهایش را انجام داد و برای تنوع صبحانه خوشمزهای درست کرد. به یاد پیامک دیشبش افتاد. دلش خواست تا واکنش دوستش را ببیند. موبایل را برداشت و پیامک را باز کرد. در کمال تعجب، کسی که به پیام داده بود دوستش نبود! دوستش فقط او را بلاک کرده بود. کسی که پیام داده بود شماره ناشناسی بود که چیز عحیبی گفته بود...
_ تولدت مبارک! می دونم که تنهایی! نظرت چیه باهم تولدتو جشن بگیریم؟?