سایهٔ درختان کهنسال حیاط، دیگر مثل سابق نبود که برای ناهید مأمنی از آرامش باشد. حالا هر برگ زردی که میریخت، یادآور فرسودگی خودش بود. شصت و چند بهار را پشت سر گذاشته بود، بهارهایی که عطرشان دردود آشپزخانهها، صدای گریههای شبانهی بچهها و تقلای بیپایان برای "فراهم کردن" محو شده بود. بچهها؟نه، دیگر نه. مردان و زنانی بالغ بودند، با زندگیهای خودشان، اما انگار توقعاتشان با سنشان رشد کرده بود، نه کاهش. یک خانهٔ بزرگتر، ماشین بهتر، سفرهای لوکس، کمک برای سرمایهگذاری... لیست تمامناشدنی بود.
بدن ناهید، آن ماشین وفادار پنجاه سال پیش، حالا مثل موتوری فرسوده صدای ناله سر میداد. زانوها قهر کرده بودند، پشتش خمیده بود، و بیخوابی، مهمان همیشگی شبهایش. مطب دکترها، داروخانهها و آزمایشگاهها،پاتوق جدیدش شده بود. هر روز جنگیدن با یک درد جدید بود؛ تا یکی را تسکین میدادی، دیگری سر بلندمیکرد. خودش را نگه داشته بود، فقط برای اینکه بتواند بیشتر کار کند، بیشتر بدهد. دوستان؟ کجا و کِی؟سالها بود که در طوفان "مسئولیت"، آنها را گم کرده بود.
زنگ نجات
تلفن زنگ زد. شمارهای آشنا ولی غریب. "فرزانه"؟ دوست دوران دانشگاه. ناهید دستپاچه شد. چطور جواببدهد؟ چه بهانهای بیاورد؟ مشغله، خستگی، دکتر... بالاخره با لکنت جواب داد. فرزانه گرم و صمیمی دعوت کردبرای دیدار چند دوست قدیمی. ناهید شروع کرد به لنگانداختن: "ای وای فرزانه جان، وقت ندارم، سرم شلوغه،دکتر دارم، بچهها..." صدایش ضعیف و عذرخواهانه بود.
فرزانه سکوت کرد. بعد، لحنش آرام ولی عمیقاً معنادار شد: "ناهید جان... تو هنوز نمردی؟ ما مدتیست که مُردیمو بُردیم......!!!!"
تُنق.خط قطع شد. ناهید بیحرکت ماند. گوشی در دستش سنگین شده بود. چطور؟ چه گفت؟ "مُردیم و بُردیم"؟ چه رازی در این کلمات بود که مثل صاعقه قلبش را لرزاند؟ گیج و مشتاق، دوباره شماره گرفت: "فرزانه، منظورت چی بود؟"
صدای خندهٔ فرزانه از آن طرف خط آمد: "عزیزم، باید بیایی تا بگویم. فردا، رستوران گلهای وحشی، ساعت هفت."
شب رستوران: تولد دوباره
ناهید، برخلاف همیشه، جزو اولینها بود. اضطرابی شیرین داشت. رستوران دنج بود. چند چهرهٔ آشنا، با موهای سفید و چروکهای بیشتر، اما چشمانی براقتر از گذشته. بغضی گلوی ناهید را فشرد. بعد از سلام واحوالپرسیهای پر از احساس، فرزانه برخاست. چهرهاش جدی و مهربان بود.
"دوستان عزیز، ناهید جان ما تشریف آوردهاند تا بالاخره... بمیرند."
سکوت سنگینی افتاد. ناهید چشمهایش گرد شد. فرزانه ادامه داد: "بله، بمیرند. اما نه برای همیشه. بمیرند تافردا زنده شوند. بمیرند برای همهی آن چیزهایی که سالهاست به پای دیگران قربانی کردهاند: خواستههای تمامنشدنی خانواده، حس وظیفهای که مرز نداشت، فراموش کردن خود برای رفاه دیگران. این، مرگِ به اختیاراست، ناهید جان. ما مُردیم تا دوباره زندگی کنیم، اینبار برای خودمان."
ناهید انگار کوهی از روی شانهاش برداشته شده بود. اشک سرازیر شد، اشکهای رهایی. آنجا، در آن جمع کوچک، مفهوم "مرگ به اختیار" برایش شکفته شد: نه فنا، که رها شدن.
زندگی پس از مرگ
ناهید آن شب، با جرئتی نو، به خانه برگشت. روز بعد، وقتی فرزندش با لیستی از "نیازهای فوری" تماس گرفت،ناهید نفس عمیقی کشید و آرام گفت: "عزیزم، من دیگر اینجا نیستم. من دیروز مُردم."
سکوت طولانی. بعد سوالات مبهوتکننده: "مادر؟ یعنی چی؟ کجایی؟ حالت خوبه؟"
ناهید محکم بود: "حالم عالی است، بهتر از همیشه. من مُردم، مرگی به اختیار. از امروز، شما بزرگسالان مسئول زندگیهای خودتان هستید، همانطور که من مسئول زندگی خودم خواهم بود."
اولین روزهای "مرگ" سخت بود. غم، سرزنش، حتی تهدید به قطع رابطه. ناهید گریه میکرد، اما تسلیم نمیشد. یاد گرفته بود: اگر واقعاً بمیرد، آنها راه خود را پیدا میکنند. پس چرا از الآن نه؟
نوش جان دوباره
و اینطور شد که ناهیدِ "مرده"، دوباره زنده شد:
* صبحها دیگر با عجله برای دیگران صبحانه نمیپخت. در بالکن کوچک یکمتریاش، با یک فنجان چای گلمحمدی داغ، تکهای کیک خانگی و نوای موسیقی موردعلاقهاش، به مهمانی خورشید میرفت.
* مطب دکترها تعطیل شد (جز چکاپهای ضروری). به جایش، آبمیوههای طبیعی رنگارنگ میساخت و درکلاسهای یوگای آرامبخش ثبتنام کرد، حرکاتی که احترامی بود به بدنی که شصت سال بیچشمداشت خدمت کرده بود.
* پاتوقش شد جلسات قهوه و خنده با رفقای قدیمی و کلاسهای کتابخوانی. گنجینه تجربیاتش را با جوانان مشتاق به اشتراک گذاشت.
* زبان فراموششدهاش را زنده کرد و غرق کتابهای فلسفه شد، به دنبال پاسخ "چرا"های انباشته درسینهاش.
* هر روز ساعتی را به مدیتیشن اختصاص داد، به صدای درونش گوش کرد، به نجوای روح خستهای که بالاخره مجال تنفس یافته بود.
و خانواده؟
کمکم، معجزه رخ داد. فرزندان، ابتدا با گلایه و ناتوانی، اما بهتدریج یاد گرفتند روی پای خود بایستند. مشکلات کوچک و بزرگشان تمامنشدنی بود، اما حالا آنها بودند که باید راهحل مییافتند، نه مادرِ همیشهحاضر. رابطهشان تغییر کرد. از وابستگی مطلق، به سمت احترام و استقلال پیش رفت. ناهید دیگر "منبع بیپایان" نبود،بلکه مادری بود که حالا میتوانستند با او زندگی کنند، نه روی او.
ناهید گاهی به گذشته نگاه میکرد و حسرت میخورد: "کاش زودتر میمردم! کاش فریاد بدن و روحم را زودترمیشنیدم، قبل از آنکه تا آسمانها برسد." اما این حسرت را با لذتِ لحظهحال جبران میکرد. لذتِ زندگیای که مال خودش بود.
پایانِ شیرین (یا بهتر است بگویم، آغاز)
ناهید حالا در جمع همان دوستان قدیمی، با چشمانی پر از شوق میگوید: "پیشنهاد میکنم شما هم، اگرزندگیتان را تا به حال به پای همه ریختهاید، 'مرگ به اختیار' را انتخاب کنید. بمیرید برای انتظارات خفهکننده،برای حس وظیفهای که شما را فراموش کرده، برای زندگیای که نزیستهاید. بمیرید... تا دوباره زنده شوید. آنگاه خواهید چشید که:"
مرگ به اختیار،و...
چشیدنِ لذتِ زندگی بعد از آن،💟 نوش جانتان 💟
و ناهید، با همان فنجان چای در بالکنش، به غروب خورشید لبخند زد. نه به عنوان یک ماشین فرسوده، که بهعنوان زنی که بالاخره پروانههای درونش را رها کرده بود تا در آسمان زندگیِ خودش پرواز کنند. مرگش، آغاززیباترین فصل زندگیاش بود.