ساعت دوازده شب بود. شهر زیر چکمههای آهنیِ ترس خُرد میشد. سکوتی مرگبار بر همهجا حاکم بود، فقط گاهگاه غرش جنگندهها یا انفجاری دوردست، آن را مثل شیشه میشکست. برق قطع بود ومهتاب،سایههای عجیب روی تراسِ طبقه اول میانداخت. با این همه، پاهایم بیاراده به سمت فضای باز کشیده شدند.
هوا بوی تندِ کودِ اسبِ کهنه میداد – بویِ زندگیِ لجوجی که از خاک سر برمیکشید. دستم به سمت**شیلنگِ پلاستیکیِ آفتابسوخته** رفت که دور نردههای تراس حلقه زده بود. در نور نقرهای ماه، ردیف**گلدانهای لاوسونِ رنگپریده** قلمرو کوچکِ زیبایی را ساخته بودند:
- اطلسیهای بنفش با گلبرگهای نازکِ پرمانند،
- و کوکبهای ارغوانی با غنچههای سنگین که مثل جامهای شکیل در تاریکی میدرخشیدند.
شیر آب را باز کردم. آب خنک از سوراخهای شیلنگ فوران زد و با صدای "شِشِش…" روی خاکِ تشنه ریخت. قطرات آب روی گلبرگهای کوکب، زیر مهتاب، مثل اشکهای الماس میدرخشیدند و میلغزیدند.
ناگهان، میان سکوت، فکری مثل صاعقه از ذهنم گذشت:
"الان… اگه پهپادی از بالای این تراسِ بیپناه رد بشه… دوربینش منو ببینه… یه آدمِ تنها که نیمهشب، زیرآسمونِ جنگزده، بی خیال از هیاهوی شب و غرش موشک ها داره کوکبهای اشرافیاش رو آب میده!"
صحنه را دیدم: سربازی پشتِ مانیتور، با لبخندی شوم. "یه هدفِ مسخره! بزار موشکمون رو با اینگلدونهای پلاستیکی آزمایش کنیم…"
سرم گیج رفت. شیلنگ از دستم افتاد و آب مثل مارِ زخمی روی کفِ تراس پیچید. بیاختیار، مثل تیری که ازکمان رها شده باشد، خودم را به پشتِ درِ شیشهای پرت کردم. در را قفل کردم و به دیوار تکیه دادم. قلبم چنان میکوبید که صدایش را در جمجمهام میشنیدم.
سپس، در تاریکی، صدای خندهای از گلویم ترکید. اول شبیه سرفه بود بعد قهقههای تلخ شد. به خودم میخندیدم:
"مبادا فکرِ احمقانهٔ من، برنامهٔ جنگ رو عوض کنه؟ مبادا برای نابودیِ تراسِ ما،یه موشکِ گرون قیمت خرج کنن؟!"
دستهایم میلرزید، اما اشکهای خنده روی صورتم جاری بود. خنده به این پوچیِ ترسناک:
آب دادن به "ملکههای شب" – این کوکبهای ظریف – روی تراسی بیحفاظ، زیر چشمانِ نامرئیِ مرگ.
در دنیایی که جنگ، عقلش را باخته بود، شاید تنها سلاح، همین خندههای وحشتزده بود… میانِ بویِ کودِ اسب وخشونتِ خاموشِ نیمهشب.
---