پارت۶
ترجیحا با آهنگی که گذاشتم گوش بدید و بخونید..
وقتی شروع به خوردن کردم تازه فهمیدم چقدر گرسنه بودم!
تو اون دنیا اون قدر خوب غذا نمیخورم که الان دارم میخورم..!.گوشت بوقلمون آب پز شده خوشمزه ترینشون بود،حتی سالاد کلم بروکلیکه ازش متنفر بودم مزه اش غیر قابل توصیف بود..نمیدونم تو این دنیا اگه زیاد بخوریم چاق میشیم یا نه..زیر چشمی نگاهی به کیمانداختم..
چقدر کلاس میزاره..عوق..اشتهام کور شد!..او نه هنوز گرسنه مه..نه شاید واقعا انقدر با کلاس غذا میخوره!..یه قاشق پنیر داخل دهانم جای دادم..
بزار دقت کنم ببینم میتونم از لای موهاش چشماش رو ببینم یا نه…
چشمام رو نیمه باز کردم که تمرکز کنم..سرش رو خم کرده بود و آروم استیک میخورد..موهاش خیلی در هم ریخته بود و انگار شونه اش نمیکرد..(اخم)کلا همه چیزاش داغونه..آرنجم رو روی میز گذاشتم و با دستم صورتم رو گرفتم.
به نظر میاد چشماش آبی باشه،قهوه ای بهش نمیاد..سبز هم به جز سبز پررنگ برازنده اش نیس..نه همون آبی بیشتر بهش میاد…مدلچشماش،بادومی؟مثل چینی ها؟یا هموطنمه؟نه کیم اسم ژاپنی نیس..ولی بازم..اینجا اون دنباعه،مگه نه؟..هرکی هر اسمی میخواد میتونهبرای خودش بزاره..
_به چی زل زدی ؟
با صداش یهو به خودم اومدم و فهمیدم انقدر بهش خیره شدم که یادم رفت پنیر تو دهنم رو قورت بدم..سریع قورت دادم و خودم رو مشغول خوردن کردم..دوباره پوزخند زد..دلم میخواست یه چاقو بزارم زیر گردنش و تهدیدش کنم که یه بار دیگه پوزخند بزنه من میدونم واون!..(اخم)
+هیچی..فقط..
سرش رو بالا گرفت..چند ثانیه گذشت و منتظر بود حرفی بزنم.دلم میخواست سوالی که تو ذهنم بود رو اینبار بپرسم..
+میشه تو این دنیا…اسممون رو عوض کنیم؟
(خندید)از خنده هاش هم متنفر بودم!سرش رو بالا گرفت و با لحنی شیطنت آمیز گفت
_مگه تو اون دنیا اسمت رو عوض نمیکردی؟
(نیشخند زدم)راست میگه..سوال مسخره ای پرسیدم..یکم فکر کردم تا سوال رو اختصاصی تر کنم..
+نه..مگه اینجا شناسنامه دارین؟
کیم سرش رو به علامت نه تکون داد..این همون جوابی بود که میخواستم بشنوم..همون جوابی که بحث رو کش میده!..یک تست میزارم تودهنم
+خب..پس چجوری اسمت رو عوض کردی؟..(با دهانی پر)
خندید..چند دقیقه همینطوری میخندید..راستش اگه یک درصد هم شک داشتم این پسر احمقه حالا مطمئن شدم..
+هی..چرا میخندی؟
سعی کرد مقاومت کنه و جلوی خندش رو بگیره..
_کی گفته من اسمم رو انتخاب کردم..اسمم رو مادرم انتخاب کرد!..
+اوو..پس نمیشه اسم رو عوض کرد..خیلهخب،جواب سوالم رو گرفتم.
جوابی نداد..خوشم نمیاد حرفی نمیزنه ولی از این متنفرم که هی حرف بزنه..شبیه مادرا شدم..دوباره سکوتی بینمون فرا گرفت…صدای قاشق و چنگال ها سکوت رو پر کرده بود..زیر چشمی بهش نگاهی انداختم..کلی سوال تو ذهنم بود..اما الان تصمیم گرفتم یکی روبپرسم..
+هی،کیم!
آروم سرش رو بالا کرد و منتظر بهم خیره شد..من وقت رو تلف نکردم و سوال رو پرسیدم..
+تو،چند سالته؟
پوزخند زد..دیگه عصبانی شدم و چنگال رو روی میز کوبیدم..
+پوزخند نزن و سنت رو بگو!
اولش یکم ترسید ولی بعد خندید .. از خندش بیشتر اعصابم خورد میشد،فقط بلد بود رو اعصابم راه بره..!منم برای اینکه نشون بدم بلدمبا کلاس باشم پوزخندی زدم و لیوان شراب رو نوشیدم…بدون درنگ گفت
_۱۳۲..۱۳۲ سالمه.
تمام شراب قرمز رو روی کیم تف کردم و شروع به سرفه کردم..شوکه شده بودم،کیم هم همینطور!بعد از کمی سرفه کیم به خودش اومد ودستمالی بهم داد..تشکر کردم و کردم و دوباره نوشیدم تا بره پایین..بعد از اینکه به خودم اومدم،با تعجب نگاهش کردم..۱۳۲ سال؟مگه خون آشامی؟خیلی این دنیا عجیب و غیر قابل هضمه!..
_چرا انقدر شوکه شدی؟بهم نمیخوره؟..
دستام رو روی موهام گذاشتم و کلافه نگاهش کردم..
+نه..اصلا بهت نمیخوره ..!..میدونستم همه چی تو این دنیا عجیبه ولی نه اینقدر..
کیم سرش رو به معنای “نه” تکون داد..
_این دنیا عجیب ترم میشه..
چشمام رو به هم فشردم..سیر شده بودم…الان خیلی خسته بودم و با وجود اینکه خیلی خوابیدم بازم نیاز به خواب داشتم..زیر چشمینگاهش کردم..اونم هیچی نمیخورد و به نظر میومد که سیر شده بود..برای اینکه مطمئن بشم خواستم ازش بپرسم که خودش پرسید
_تو هم سیر شدی؟
خب،کار رو برام آسون تر کرد!حقیقتا،حرف زدن خیلی سخت بود،حتی حرفای ساده..حتی در حدی که در جواب بهش چیزی نگفتم و فقطبا سر تایید کردم..لبخند زد.
_پس تا اتاق همراهیت میکنم..
برعکس همه چیزش،لبخندش قشنگ بود..از صندلیش بلند شد،منم متقابلا بلند شدم و دنبالش رفتم..خیلی تند راه میرفت منم مجبور شدمبدوم که بهش برسم..وقتی رسیدم ، جرات پیدا کردم و شروع کردم به سوال پرسیدن..
+چرا تو ساعتتون به جای اعداد،از حیوانات استفاده میکنید؟
_مگه شما از عدد استفاده میکردین؟
+(شوکه)چی؟
_هیچی..بپرس
با اخم نگاهش کردم..
+هی..اینجا فقط من ازت سوال میپرسم!..(عصبانی)
_اوو..عصبانی میشی ترسناک میشیا..
چشم غره رفتم..اون واقعا رو اعصابه..
+خب سوال بعدی..چرا آسمونتون انقدر عجیبه؟
_اممم..منظورت اینه که هیچوقت روز نمیشه؟
+چی؟هیچوقت روز نمیشه؟چرا؟
_(حالت فکر کردن)چون نور خورشید برای ما ضرر
داره..
چی داره میگه؟منظورش چیه؟نور خوشید مگه چشه؟..خواستم ازش بپرسم که به در اتاقم رسیدیم..
_خب رسیدیم..خوب بخواب،شب بخیر..
+شب بخیر(آروم)
کیم برگشت تا بره که یکهو روش رو دوباره سمت من کرد و گفت
_اها،یه چیزی !
روم رو برگردوندم تا بهش نگاه کنم..
_توی کتاب خونه کنار تخت،کلی کتاب و رمان های تاثیر گذاره،پیشنهاد میکنم حتما بخونی!..
بعد خندید و رفت..ولی بالاخره رفت..منم وارد اتاقم شدم و بعد بستن در ،نفس عمیقی کشیدم..دستم رو روی شکمم گذاشتم و به در تکیهدادم…
+خیلی خوردم!
خیلی این دنیا متقاوته،کلی سوال مونده که ازش بپرسم،مثلا اینکه بعد قبرستون چیه،چرا همیشه شبه..و از همه مهم تر،منظورش از اینکهآرزومه چیه؟سعی داشتم با مرور کردن آرزو هام قبل مرگم جوابش رو پیدا کنم ولی هیچی نفهمیدم..
فقط رفتم کتاب خوندم و خوابیدم….