ویرگول
ورودثبت نام
sleepy writer🥱
sleepy writer🥱من نویسنده ای هستم که دیده نشدم
sleepy writer🥱
sleepy writer🥱
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

ᴴᵉᵃʳᵗ ⁱⁿ ᵗʰᵉ ˢʰᵃᵈᵒʷˢ

پارت۵


+آه ساعت چنده؟(خواب آلود)..


با دیدن ساعت از جام پریدم..ساعت ۷ بود و این ساعت قرار بود من اونجا باشم..به سرعت بلند شدم و سمت در رفتم..لازم به عوض کردن لباسام نداشتم چون با همون لباس هایی که داشتم امتحان می‌کردم خوابم برده بود.یک لحظه درنگ کردم..اگه نمیرفتم چی میشد؟مجازاتم میکردن؟همه چی تو این دنیا غیر منتظره بود!..رفتم تو کمد بزرگم،الان که مال من شده بود!..

با تردید جلوی آینه رفتم و به خودم خیره شدم..موهام به هم ریخته بود و صورتم زشت بود..حالا که خوشگل بودن مهم نبود،من مرده بودم.!..خوشگل بودنم تو اون دنیا هم تاثیری نداشت..کسی که بهم نگاه نمیکرد..(پوزخند)

دیر کردنم هم همینطور..کسی متوجه حضورم نمیشد..یعنی اینکه حضور داشته باشم یا نه فرقی نداشت.پس لازم نیست برم.

موهام رو مغرورانه انداختم پشت کمرم و چشمکی به خودم زدم..

+تبریک میگم!میتونی بیشتر بخوابی…!(خنده)

شونهٔ روی میز رو برداشتم و بدون توجه به اینکه مال کیه شروع کردم به شونه زدن موهام…اگه یک درصد هم منتظرم باشن برام مهم نیس…!باید تمرین کنم که آدم سرسخت تری باشم و کمتر احساسی باشم..!.

ناگهان صدای قار و قور شکمم سکوت فضا رو شکست..اوه خدا،چه خجالت آور! شونه رو روی میز برگردوندم و دستم روروی شکمم گذاشتم..

+مگه آدم بعد مرگ هم گرسنه میشه،ها؟

چشمام رو به هم فشردم و ناله ای ریز کردم..

+فا*ک!واقعا گشنمه

با تردید به در کمد نگاه کردم.واقعا باید برم؟الان؟تقریبا ده دقیقه گذشته که نرفتم..اگه واقعا منتظرم باشن چی؟..لعنت بهش،واقعا باید برم!..

از کمد رفتم بیرون و به سرعت در رو بستم..یه ربع گذشته؟..الان حتما شامشون تموم شده..نه من نباید بزارم این اتفاق بیوفته!..دویدم سمت در که برم..همین که بازش کردم ، کیم رو جلوی در دیدم.دستش رو دستگیره بود و انگار میخواست در اتاقم رو باز کنه.

_اوه،عان!..میخواستم بیان دنبالت!..یعنی..برای شام نیومدی

خجالت زده شدم و نمیدونستم چی بگم؛سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم..نمیدونم چرا ولی وقتی پیش این مردم نمیتونم چیز هایی که میخوام رو به زبون بیارم..!کیم سرش رو خم کرد و سعی کرد به صورتم نگاه کنه

_اوه،سرخ شدی!..

چشمام رو بستم و روم رو اون طرف کردم…

+نشدم..

پوزخند زد..ندیدمش ولی صداش رو شنیدم.از پوزخند هاش متنفرم..!.نمیدونم چرا ولی سکوت سنگینی بینمون بود،حس کردم منتظره سرمرو بالا بگیرم..سرم رو بالا گرفتم و بهش خیره شدم..خیلی کنجکاو بودم ببینم پشت اون موها،چه چشمایی پنهان شده…(اخم)دستش روبرد تو جیبش و به حرکت کرد

_دنبالم بیا،سالن رو بهت نشون میدم

دستام رو مشت کردم و از حرص فوتی سنگین به موهای جلوی صورتم زدم؛با قدم هایی سنگین و محکم دنبالش راه افتادم..نمیدونم چراولی بعضی مواقع میخوام خفه اش کنم…خیلی رو اعصابه!..

به اطراف نگاه کردم؛مثل عمارتی بزرگ بود..مجسمه های خفاش و عقاب، و سربازانی که نیزه و شمشیر در دست داشتن.کیم شروع بهپایین رفتن از پله ها کرد و منم پشت سرش راه افتادم،..پایین پله ها هم شبیه لابی هتل بود..یک در بزرگ جلو بود که به قبرستون زیرآسمون پر ستاره راه داشت..دوباره صدای قار و قور شکمم بلند شد..کیم پوزخند تمسخرآمیزی زد و زیر لب گفت

_لعنت به جلبک دریایی(عررررر کسایی که میدونن دوست خوب مننننن)

مطمئناً جوری گفت که میخواست منم بشنوم،چَه!..

وارد سالنی بزرگ شدیم که وسطش میزی به وسعت دریا قرار داشت..روی میز انواع غذا های سرخ کردنی و آب پز وجود داشت که تو روفرا میخوندن..(خرذوق)دستام رو روی دهنم گذاشتم .. واقعا خوشمزه به نظر میرسیدن،میخواستم هرچه زودتر بخورمشون..!.یکیشون خیلی تو چشم بود..دلم میخواست پیش اون بشینم..!

_میتونی اونجا بش…

بدون توجه به حرف کیم پیش بوقلمون آب پز که معمولا برای جشن شکرگذاری پخته میشد و سیب زمینی های ترد و درشتی که انواع سسکنارش قرار داشت،و ژله های سفید و صورتی نشستم ..کیم خندید و اومد جلوی من نشست..

_بخور..

چشم غره ای بهش رفتم ..نمیگفتی هم میخوردم!..والا..وایی ببین..دوباره پوزخند زد!..گگگگککککککک..(فشاری شدن)



حمایت؟..

۳
۱
sleepy writer🥱
sleepy writer🥱
من نویسنده ای هستم که دیده نشدم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید