در دوران کودکی که زندگی در لحظه حال جاری بود، شادی و شعف به همراه بازی تنها و مهمترین کار ما بود. نه نگاهی به آینده داشتیم و نه حسرتی و بازگشتی به گذشته. همه چیز چون رودی پرخروش و با صدایی خوشحال جریان داشت.
به مرور که سنمان بیشتر میشد متوجه انتظارات والدین و مدرسه و جامعه درخصوص طرز زندگی، نگرش ها و باورهایمان میشدیم و هرچه فاصله بیشتری از دنیای خلاق کودکی میگرفتیم، قالبها خود را بیشتر نمایان میکردند و احساس گیرکردن داخل قالب های محدود را که والدین و جامعه برای روح آزاد و خلاق ما تدارک دیده بودند، بیشتر و دردناکتر میشد.
با گذشت زمان لبخندهای شاد به نگرانی و اضطراب تبدیل میشد، چشمانی که با دیدن هر گل، پروانه، آب روان و سایه های نور خورشید و پرندگان از خوشحالی برق میزدند، بیفروغتر میشد. با صدای سهمناک هر باید و نبایدی، هر التزامی، هر اجباری و هر جملهای که گویندهاش احساس میکرد که صلاح ما را بهتر از خودمان میداند و خود را عقل کل میدانست، لرزش قلبم بیشتر و احساس اعتمادبنفس و عزتنفسم عمیقتر ترک برمیداشت.
زمانی که کمی از سرخوشیهای کودکانه بالاجبار دور شدم، دیگر روزبروز احساس میکردم که وجودم درحال یخبستن و منجمدشدن است و این رویه ای رو به افزایش بود.
نگاه سرد و حاکی از غرور، صداهای کوبشوار در اطرافم زیاد بودند، در خانه، مدرسه و حتی جامعه به شدت غیرمنعطف. به دنیای ورزش پناه برده بودم، ساعات زیادی از روز را با همسالانم در باشگاه ورزشی میگذراندم، با اینکه شور و اشتیاق شدیدی به آموختن داشتم و همیشه در مدرسه عالی بودم، اما همواره فشار انتظارات بیشتر میشد. انگار هیچکس نسبت به عملکرد عالی احساس رضایت نداشت، ترس و اضطراب به مرور جای شادمانی و خلاقیت را میگرفت، و من هرچه در جاده موفقیت و انتظارات میدویدم، بازهم کم میآوردم و این پیست اسبدوانی ما بچهها هیچ پایانی برای والدین کمالگرا و سختگير و مسئولين مدرسه نداشت.
من هيچگاه علاقهاي به رقابت نداشتهام و همواره كار گروهي را كه فضاي همدلانه و حمايتگرانه دارد، ترجيح ميدهم. اما در آن دوران كه حتي ذهنم منجمد شده بود، مگر ميتواستم اين را درك و به زبان بياورم؟
اوج كمالگرايي خانواده و انتظارات غيرعادي آنها در سالهاي آخر دبيرستان گريبان من را گرفت. وقتي كه حتي استعدادها و علايقم را خوب نميشناختم و تن به اجبار خانواده براي رشته تجربي و طي مسير پزشكي مدنظر آنها ندادم.
از آنجا كه هيچ راهنمايي نداشتم و والدينم انرژي خود را به جاي راهنمايي و حمايت، بر فشار و عدم حمايت عاطفي متمركز كرده بودند، بنابر جو آن روزها به رشته رياضي وارد شدم، اما بعداز سالها مثل بسياري، متوجه شدم كه كاش وارد رشته هاي انساني و يا تربيت بدني و يا هنر ميشدم. در آن زمان كه نوجواني بيش نبودم، فكر ميكردم كه هركسي بايد بتواند مسير خود را انتخاب و حمايتهاي لازم را دريافت كند. زياد موجه جبر جامعه نبودم. در دوره دانشگاه انگيزه ام را از دست داده بودم و از دانشگاه و رشتهام ناراضي بودم. حمايت خانواده بيشتر مالي بود و هميشه منتظر شكست من در مسير تا بتوانند حقانيت خود و ضعف من را اثبات نمايند و هميشه منتظر اين بودند كه به آنها بگويم حق با شما بود و من اشتباه كردم، بله تا اين حد خصمانه.
در اواخر دوره كارشناسي و پستي و بلنديهاي آن و احساس عميق تنهايي، افسردگي و اضطراب، به واسطه هماتاقيام با رشته روانشناسي و مشاوره آشنا شدم، و گاهي بعضي كتابهايش را مطالعه ميكردم و به مرور براي خودشناسي بيشتر و يافتن پاسخ سوالهايم كتابهاي بيشتري خواندم، و به اين رشته علاقمند شدم.
در طول دوره دانشگاهم ورزش كه از دوران كودكي دوستم بود را كنار گذاشته بودم، اما در يكسال آخر همراه دوستم به طبيعت ميرفتيم، او كوهنورد قابلي بود و مرا هم همراه خود به كوه ميبرد. باهم كوهپيمايي مي كرديم و اصول اوليه را از او ميآموختم. يكسال آخر دوره كارشناسي روحيه و انگيزه من آنقدر بهبود يافت كه توانستم معدل بسيار خوبي در دانشگاه كسب كنم.
بعد از اتمام دوره كارشناسي و بازگشت به منزل اجبار به يافتن شغل در قالبي خاص خودنمايي كرد.
يكسال در محيط يك مدرسه و آموزشگاه غيرانتفاعي مشغول به كار شدم و هيچ انگيزه و علاقهاي در وجودم نبود، اما ميراث دوره كارشناسيام را در كولهپشتيام همراه داشتم، كوه و خودشناسي معطوف به رشته روانشناسي.